اکثریت: چرچیلیسم یا رسیدن بقدرت بهر شکل

در حاشیه اطلاعیه سازمان اکثریت در مورد قتل های درون سازمانی

از چرچیل نقل میکنند، او بر این نظر بود که :" هرکس در جوانی سوسیالیست و در میانسالی کاپیتالیست نباشد، احمق هست" و بنا بر این نظر است که خیل عظیمی از روشنفکران و تکنوکرات ها را که در جوانی به سوسیالیسم و در میانسالی به سرمایه داری روی میآورند، چرچیلیست ها مینامند. این روند، اما روندی است منطقی برای آنانیکه نه از روی آگاهی به بی عدالتی های سهمگین اجتماعی و اقتصادی و مبارزه برای از میان بردن این بیعدالتی ها، بل برای مطرح شدن، شخصیت اجتماعی پیدا کردن و یا برای پر کردن کمبودهای شخصیتی و معرفتی خود در جوانی به سوسیالیسم روی میاورند. اینان در جوانی بواسطه سهیم نبودن در ثروت وقدرت اجتماع به خیل مخالفان سیستم سیاسی حاکم می پیوندند و از آن رو به سوسیالیسم گرایش پیدا میکنند، که سوسیالیسم خواهان تقسیم ثروت و قدرت برای ساکنان آن جامعه است و از این روی در میانسالی به سرمایه داری و دفاع از آن بر میخیزند که در میانسالی به ثروت و قدرتی رسیده اند و خواهان حفظ سیستم سرمایه داری هستند . آن هم بهر قیمت و طریقی.

فاجعه در آنجا رخ میدهد که برخی از اینان قدم را فراتر گذاشته و جان نثارانه در خدمت دشمن قرار میگیرند و شب را روز و روز را شب جلوه میدهند تا بساط استثمار و سرکوب سرمایه داران برقرار باشد و آنها درکنار استمرار قدرت در دست نیروهای سرمایه داری، به مقام و ثروتی بیشتر دست یابند. اینان به گذشته خود و به هر آنکس و هر آنچه که نشانی از عدالتخواهی دارد، وقیحانه میتازند حال میخواهد رفیق همرزم گذشته اشان باشد، خواه از کس و کسانش. شق دوم، عملکردی است که در میان نیروهای اکثریت سراغ داریم. اینان هر از گاهی - بخصوص زمانی که حرکتی و یا جنبشی ضد رژیم دارد پای میگیرد- برای خوشخدمتی به اربابان سرمایه و قدرت، در قالب "میراث داران" سازمان چریکهای فدایی خلق ایران ظاهر شده و به هوچی گری و دروغ گویی و شارلاتانگری روی میاورند تا با وارونه جلوه دادن مسایل این سازمان، مبارزه واقعی و رو در رو با رژیم را مضر و زیانبار برای جامعه توصیف کرده و بدین سان کمکی باشند در به انحراف کشانیدن جنبش های مردمی و در نهایت شکست آنها ولاجرم کمک به ادامه کاری و استمرار رژیم.

ترفند جدید این جماعت نیرنگ باز این بار در قالب اعلامیه ای تحت نام "قرار مصوب کنگره یازده سازمان فدائیان خلق ایران (اکثریت)، در مورد قتلهای درون سازمانی در سازمان چریکهای فدائی خلق ایران بین سالهای ۱۳۵۶ ـ ۱۳۵۱" درآمده، گرچه با رجوع به سایت رسمی اکثریت و کار آنلاین نشانی از این مصوبه در گزارش کنگره یازدهم نمی یابید. اینکه چرا این اعلامیه بدون آنکه نشانی از آن در گزارش بیرونی کنگره یازدهم آمده باشد، در این مقطع زمانی صادر شده بسیار بحث انگیزاست، بخصوص که غرب از ترس رشد مبارزات مردم ایران و رادیکال شدن آن و عجز "رهبران" سبز در پاسخگویی به خواست مردم و جنبش و نبود یک آلترناتیو مطیع همانند سال ۵۷، روز و شب بدنیال آلترناتیو سازی است. آیا این اعلامیه در روند منطقی اعلامیه های پی در پی مجاهدین و مسعود رجوی بعد از خرداد ۶۰ و آمدن آنها به اروپا و در رویای بقدرت رسیدن بکمک دول امپریالیستی نیست؟ آنها نیز چپ و راست علیه عملکرد سازمانشان در سالهای ۵۰-۵۷ بخصوص در ارتباط با اعدام مستشاران آمریکایی داد سخن میدادند و آن عملیات را به بخش مارکسیستی مجاهدین منتسب میکردند و بخش خودی ( بخش مذهبی) را طرفداران غرب و مخالف مجازات مستشاران نظامی-امنیتی غرب که برای سرکوب نیروهای های مخالف رژیم شاه در ایران خدمت میکردند، معرفی می نمودند؟ آیا تهی گویی ها و اتهامات ساواک –غرب پسند علیه همرزمان دیروزی خود چندش آور نیست؟ آیا اینبار اکثریت به تبعیت از عملکرد مجاهدین و برای خوشرقصی در بارگاه سرمایه باهدف سهیم شدن در قدرت نیست که به شیادی و شارلاتانگری روی آورده و بدون مدرک و دلیل و سندی، اتهاماتی را نثار هم سازمانی های سابق خود نموده است؟ بانگاهی به عملکرد همین چند هفته اخیر اکثریتی ها همانند شرکت آنها در کنفرانسی که توسط گروه پارلمانی احزاب دمکرات سوسیالیست اروپا در بروکسل با موضوع "چه چشم اندازی برای تغییر در ایران؟" برگزار شده بود، براحتی میتوان ارتباط این دو موضوع را با هم فهمید و چرایی انتشار این اطلاعیه را در این مقطع زمانی دریافت. بگذارید برای شناخت بهتر از علل صدور چنین اعلامیه ای در این مقطع زمانی به بررسی عمیق تری از آن بپردازیم.

الف: در این اعلامیه ادعا شده است : "این واقعیت که سازمان فدائیان خلق ایران (اکثریت) از زمره میراث داران سازمان چریکهای فدائی خلق ایران است،" باعث انتشار این اعلامیه شده. ابتدا اینکه میراث دار شخص یا سازمانی، خواهد بود که به نظرات و عملکرد آن شخص و سازمان وفادار بوده و در راه آن قدم بگذارد. جملگی میدانیم و در تاریخ سرزمینمان حک شده که چریک های فدایی خلق بخاطر عشق و جانبازی در راه مردم سرکوب شده و ستم کشیده ایران و دشمنی سرسخت و تا لحظه جان باختن بدست نیروهای سرکوبگر وابسته به قدرت سرمایه و استواری و پایداری در راه و آرمانشان بوده که محبوب میلیون ها انسان تحت ستم و آزاده در سراسر ایران بوده اند نه بواسطه همکاری با رژیمی خونخوار، مذهبی-سرمایه داری و مشارکت در سرکوب و کشتار هزاران هزار آزاد زنان و مردان این دیار. اکثریتی ها نه میراث داران که میراث خواران چریکهای فدایی خلق بوده و هستند و ننگی که آنها با خود بدیار عدم خواهند برد با هیچ دلیل و بهانه ای از بین رفتنی نخواهد بود. ادعای "میراث داران" بودن هم دقیقا از روی حیله و نیرنگ این جماعت است تا بدینوسیله تبلیغی بدست نیروهای راست و مذهبی بدهند که ببینید خود فداییان هم به "قتل های درون سازمانی" خوداعتراف میکنند و بدینوسیله مکملی باشند با کتاب وزارت اطلاعات رژیم در خصوص تاریخ سازمان چریکهای فدایی خلق که توسط شخصی بنام "نادری" نگاشته شده است.

ب: اکثریت در این اعلامیه سعی در انسانی بودن خود و رفتار و کردارشان داشته و مضحکانه مینویسد:"علیرغم اینکه چندین دهه از آن قتلها میگذرد، وجدان انسانی و ..................ایجاب میکند که قتلها ی صورت گرفته محکوم شود و از رفقای به قتل رسیده اعاده حیثیت به عمل آید و از خانواده های آنها پوزش طلبیده شود" . اگر براستی اکثریتی ها "وجدان انسانی" شان غلیان کرده و واقعا به مسایل انسانی بها میدهند بهتر نبود در کنار این اعلامیه که برای اثبات آن نه مدرکی دارند و نه سند محکمه پسندی، به عملکرد فاجعه آمیزشان در۳۰ سال گذشته در همکاری، لو دادن، و شرکت در کشتار انقلابیون و آزاده گان این سرزمین همدوش با رژیم جمهوری جنایتکار اسلامی، اعلامیه ای میدادند و عملکردشان را محکوم میکردند و از خانواده قربانیانشان پوزش میطلبیدند تا شاید بزور هم که شده باور کرد که اطلاعیه اخیرشان ناشی از غلیان "وجدان انسانی" شان بوده؟ آیا بهتر نبود در حالی که تمامی رهبران درجه یک و دو این سازمان اکثریت زنده هستند و دلیل و سند معتبری هستند بر این ادعا، از آنها خواسته میشد در مورد لو دادن تشکیلات های سازمان که با اکثریت نرفتند از جمله تشکیلات سیستان وبلوچستان و یا چاپخانه مخفی سازمان ( که بنا به اقرار مهدی فتا پور، وی به آنجا رفته بوده و آدرس آنجا را میدانسته)، و یا تقلب در رای گیری ها برای کمیته مرکزی و جابجایی آراء رفیق احمد غلامیان لنگرودی به نفع فرخ نگهدار، تصفیه و ترور شخصیتی مخالفان (نمونه کاملا مشخص آن مورد هلیل رودی است که تمامی مدارک و گزارش هایش علنی شده) و یا غرق داده شدن یکی از اعضای اکثریت در دریای مازندران بخش روسی آن و سرپوش گذاشتن مقامات شوروی آن روز بر آن، همکاری با کا-گ-ب و جاسوسی در میان مخالفان رژیم در شوروی بخصوص در باکو و مینسک، مسئله مشارکت اکثریت در کارهای تجاری با عناصررهبری جمهوری اسلامی، رفت وآمد علی توسلی یکی از اعضای کمیته مرکزی اکثریت و دستیار فرخ نگهدار به درون گمرک بازرگان که سرانجام به انتقال توسلی به تهران انجامید و اکثریت تا مدتها ادعا می کرد وی از باکو ربوده شده است، همکاری با تروریست ها و عوامل رژیم مانند نادرصدیقی، و عزیز غفاری در کشتارنیروهای اپوزیسیون در رستوران میکونوس که منجر به احضار اکثریتی ها نظیر قربانعلی عبدالرحیم پورو چندین اکثریتی دیگر به دادگاه میکونوس شد و دهها مورد دیگر، سخن بگویند تا عمق فاجعه عملکرد آنها مشخص شود و بدینگونه "وجدان انسانی" شان کمی آرام گیرد؟

ج: در این اعلامیه ادعا شده است:" با یکا یک رفقائی که اطلاعاتی دارند، به گفتگو بنشینند و روی اطلاعات گردآوری شده، کار تحقیقی انجام دهند" و " اطلاعات گردآوری شده حاکی از آن است که در این دوره، چهار قتل در درون سازمان چریکهای فدائی خلق ایران صورت گرفته است. سه مورد قتل در بین سالهای ۱۳۵۱ تا ۱۳۵۳ و یک مورد در سال ۱۳۵۶. تحقیقات ما نشان میدهد که نام سازمانی یکی از رفقا، “اسد” و نام واقعی وی “علی اکبر هدایتی” بوده است. او اهل بابل بود و در اوائل سال ۱۳۵۲ به سازمان پیوسته بود. اطلاعات موجود نشان میدهد که در سالهای مزبور دو قتل دیگر صورت گرفته است که متاسفانه نام سازمانی و نام واقعی آنها مشخص نیست. مورد چهارم رفیق عبدالله پنجه شاهی است".

نتیجه این "کار تحقیقی" به سبک اکثریت چنان است که حتی می تواند مورد تمسخر دادگاه های جمهوری اسلامی هم واقع شود. اکثریتی ها با آنکه بیش از ۲۰ سال است در اروپای غربی زندگی میکنند و شیفته سیستم دولتی آنها شده اند، هنوز نیاموخته اند که اعلام جرم علیه فرد یا تشکیلاتی میباید با سند و مدرک بوده و مقتول و قاتل شناسایی شده و نوع جنایت و نحوه آن برای هیئت منصفه و قاضی دادگاه بوضوح نشان داده شده و قابل اثبات باشد. اگر حکم اکثریت در مورد "قتلهای درون سازمانی" را جدی بگیریم باید از آن روزی وحشت داشت که حکومت مورد دلخواه اکثریت در ایران بقدرت برسد. چرا که در این اعلامیه قید شده است : "اطلاعات موجود نشان میدهد که در سالهای مزبور دو قتل دیگر صورت گرفته است که متاسفانه نام سازمانی و نام واقعی آنها مشخص نیست" بعبارتی دو قتل در سازمان صورت گرفته که نام و نشان آنها مشخص نیست، معلوم نیست چگونه و در کجا به قتل رسیده اند و اصولا چرا به قتل رسیده اند؟ ولی کماکان میشود بدون وجود مقتول و قاتل و مدرک جرمی، کسی یا کسانی را متهم کرد و محکوم نمود و مهمتر آنکه به این هچل و هفت نویسی ها هم نام "کار تحقیقی" داد.

اما در دو مورد، نام مقتولین آورده میشود. بگذارید بر روی این مسله کمی تامل کنیم. مورد اول "اسد" هست که بگفته اکثریت نام واقعی اش "علی اکبر هدایتی"است البته بدون آوردن دلیلی و یا مدرکی. محمود نادری نویسنده وزارت اطلاعات رژیم در کتابش بنام "چریکهای فدایی خلق" با وجود دسترسی به تمامی اسناد ساواک، از نام واقعی اسد بی اطلاع است. نادری صرفا با استناد به نامه ای که گویا در یورش پلیس آلمان به خانه اشرف دهقانی بدست آنها افتاده و در اختیار ساواک قرار گرفته بود، به "محاکمه و اعدام سه نفر" استناد میکند. نادری این نامه ادعایی را که به امضای شخصی بنام "اکبر" است را نامه ای از جانب حمید اشرف به اشرف دهقانی می داند. بعبارتی "اکبر" کسی نیست جز حمید اشرف در حالیکه نادری تا صفحه ۲۳۸ کتاب خود که به تاریخ سچفخا تا رستاخیز سیاهکل می پردازد، نام های مستعاری همچون: "محمدی"، "اصفهانی"، "هوشنگ"، "عباس"، و "کریم" را به حمید اشرف منتسب میکند و نام "قاسم" را بعد از سیاهکل وزمانی که گروه شان با گروه احمدزاده متحد شده و سازماندهی جدیدی صورت گرفته است و درهیچ کجای کتابش نشانی از نام مستعار "اکبر" نیست.

حمید اشرف خود در کتاب جمع بندی سه ساله اش نام مستعار "قاسم" را در جدول سازمانی میگذارد که اصولا باید با همین نام مستعار برای اشرف دهقانی شناخته شده باشد. بنابراین حتی اگر وجود چنین نامه ای صحت داشته باشد، به صرف داشتن امضای "اکبر" که یکی از نام های مستعار حمید اشرف نبوده، منتسب کردن نامه به حمید اشرف جای سوال دارد بخصوص که ادبیات حمید اشرف در دو کتاب و یا جزوه اش با ادبیات این نامه همخوانی ندارد و در دو موردی که نادری مثلا خواسته املاء حمید اشرف در نامه ادعایی را تصحیح کند (خورده بورژوا –به- خرده بورژوا) در کتاب جمع بندی سه ساله ، آشکارا شاهدیم که حمید اشرف بدرستی از "خرده بورژوا" استفاده کرده نه "خورده بورژوا". مهم تر از اینها برخورد حمید اشرف به کسانی بود که مبارزه را بدون خبر ترک میکردند و با این عملشان جان بسیاری را به خطر میانداختند . حمید اشرف در کتاب جمع بندی سه ساله در مورد کسی که با اصرار به سازمان پیوسته و خواهان مخفی شدن و انجام عملیات بوده ولی بمحض روبرو شدن با سختی های مبارزه بدون اطلاع فرار میکند، مینویسد : " بهر حال نتیجه این صداقت وی وقتی عیان شد که او خانه تیمی را بی خبر ترک کرد و رفت.....پس از این جریان از طرف رفیق قاسم پیشنهاد شد که تیمی برای اعدام این فرد تشکیل شود و به تبریز برود و یقه این خائن را بگیرد و حکم را در موردش اجرا کند ولی رفیق مسعود با این پیشنهاد مخالفت کرد..... از ناپختگی ما همین بس که نصف سازمان را برای انجام حرکتی خطرناک بسیج کرده بودیم و بعدا اطلاعات مربوط به این حرکت را به فرد ضعیف و خائنی داده و سپس بطور علنی رهایش کرده بودیم تا دستگیر شود و همه چیز را از سیر تا پیاز برای دشمن تعریف کند. آنوقت بود که ما آنچنان ضربه ای میخوردیم که تا مدتها از سرگیجه اش نتوانیم سرمان را بلند کنیم" .

حمید اشرف با آگاهی به این مسئله و تنها بخاطر مخالفت مسعود احمدزاده، از انجام این کار منصرف شد و تا زمانی که کتاب جمع بندی سه ساله را در سال ۱۳۵۴ به اتمام رساند، سخنی از تصفیه افرادی که بدون اطلاع سازمان را ترک کرده بودند نیست و این در حالی است که اکثریت ادعا میکند "سه مورد قتل در بین سالهای ۱۳۵۱ تا ۱۳۵۳" صورت گرفته. در نامه ادعایی منسوب به حمید اشرف که گویا مرجعی برای اکثریت است، آمده است " هرکس که در وجودش ضعف و فتور و تمایل به تسلیم ظاهر شود و بخواهد کناره گیری و از دستورات مسئول خود سر پیچی کند محکوم به اعدام است" اگر این سخنان را همانا سخنان و نظر حمید اشرف بدانیم میباید امیر پرویز پویان هم اعدام میشد چرا که در جمع بندی سه ساله آمده است که :" عدم انضباط نظامی در تیم رفیق اسکندر باعث شد که رفیق پویان از فرمان مسئول تیم سرپیچی کند و در خانه نیروی هوایی بماند" و همانگونه که میدانیم این "سرپیچی" باعث جان باختن پویان و پیرونذیری و سپس اسکندر صادقی نژاد شد. و این در حالی است که حمید اشرف، پویان را یکی از رفقای با ارزش سازمان میدانست. تراژدی اکثریت در این اعلامیه آنجاست که برای کسانی که خانه تیمی را بدون خبر ترک کرده اند و از محل آنها خبری نیست، چنین رای صادر میکند: " در آن زمان با وجود شرایط سخت، راههای دیگری برای حل مشکلات وجود داشته است. از جمله پاک کردن اطلاعات و اعزام به خارج از کشور. حال چگونه میشد اطلاعات" فرد فراری را "پاک" کرد و یا او را به خارج اعزام کرد در حالیکه آن شخص فراری است و سراغی از او نیست؟ براستی برای کسانی که حتی ذره ای از خرد و منطق بهره ای برده اند، علت این پریشان گویی اکثریت آشکار نیست. جالب این جاست که تمامی مخالفین سچفخا بر کشته شدن نوشیروان پور تکیه میکنند و البته همانند ساواک ، نادری، و اکثریت بدون ارایه سند و مدرکی، کشته شدن او را به سازمان نسبت میدهند ولی اکثریت نامی از نوشیروان پور بمیان نمیاورد.

د: در این اعلامیه آمده است که شورای مرکزی سازمان تصمیم گرفت "مسئولین سازمان، اطلاعات موجود را گردآوری نمایند، به تمام منابعی که در این زمینه وجود دارد مراجعه کنند، با یک یک رفقایی که اطلاعاتی دارند، به گفتگو بنشینند و روی اطلاعات گردآوری شده کار تحقیقی انجام دهند". ظاهرا این اعلامیه نتیجه این همه کاراست بدون آنکه از منابع مورد استفاده صحبتی کنند و یا از یک یک رفقا نامی بیاورند و یا نشان دهند به کدام اطلاعات موجود تکیه کرده و "کار تحقیقی" خود را به انجام رسانده اند. آیاکسانیکه در آن زمان به قول خود اکثریت نه در مرکزیت بودند و نه حتی عضو و مهم تر آنکه ساختار یک سازمان زیرزمینی بشکلی است که اعضای سازمان در جریان موضوعی که به آنها ارتباطی ندارد، قرار نمیگیرند پس چگونه است که اعضای اکثریت که عموما بعداز قیام به سازمان پیوستند، مرجع و منبعی شده اند برای بررسی رخدادهای سازمان در سالهای نخست تشکیل آن؟ این کشف اکثریت بر هیچ عاقلی آشکار نیست مگر آنکه با بودن در رکاب خط امام ، نیروهای امداد غیبی به کمک آنها شتافته باشد. در این وانفسای خود بزرگ بینی ها و خیل عظیم "محقق"، "روزنامه نگار" و "فعال سیاسی" چشممان به نوع جدیدی از "کار تحقیقی" هم روشن شد. آنچه که از این اعلامیه به آشکار نمایان است، نه به منابعی رجوع شده، نه به اطلاعات موجود نگاه شده و نه با تک تک رفقایی که اطلاعاتی دارند به گفتگو نشسته شده است. بجرات میتوان گفت که اعلامیه صادر شده کار مشترک چند کادر مرکزی اکثریت نظیر فتاپور، عبدالرحیم پور و بهزاد کریمی است که هیچکدام از آنها در موقعیتی در سازمان نبودند که به مسایل اشاره شده آگاهی داشته باشند. تمام کسانی که به مسایل مبارزاتی دهه اول سالهای پنجاه آشنایی دارند،بخوبی میدانند که با شروع مبارزه مسلحانه همراه با رهروان واقعی این نوع مبارزه، بسیاری چه از سر تحریک و تهیبچ و چه از سر باور های آنارشیگری به این نوع از مبارزه روی آوردند و بمحض روبرو شدن با سختی کار و امکان از دست دادن جان و یا با دستگیری و روبرو شدن با شکنجه، به خیل مخالفان این روش مبارزه پیوستند. اینان نه روی آوری شان به این روش مبارزه از سر آگاهی و شناخت بود و نه مخالفتشان. بسیاری از اینها در زندان ها عملا با مبارزه وداع کرده بودند و بدنبال راهی بودند که انصراف خود از مبارزه را تئوریزه کنند. این جماعت در زندانهای شاه خودرا به رفیق جزنی نزدیک کردند وریاکارانه از مناسبات خود با بیژن نیز سوء استفاده کردندتا بی کفایتی و سرخوردگیهای خودرا لاپوشانی کنند. همین عناصر دغلکار، بعداز کشتار جزنی و یارانش، خود را ادامه دهنده جزنی دانسته و بی شرمی را بدان درجه رسانده اند که سردسته آنها فرخ نگهدار اخیرا با وقاحتی کم نظیر ادعا کرده که اگر جزنی زنده بود همان راه منجلابی او را پیش میگرفت. از آنجاکه رهبران اکثریت کینه ای بس عظیم به رهروان واقعی راه و روش مبارزه مسلحانه دارند، هر قدمی که به مخدوش کردن سچفخا و اعضای آن منتهی بشود را برداشته اند و اعلامیه اخیرشان شاید آخرین تیر ترکش اینان باشد. برای اینکه بی پایه سخنی گفته نشده باشد، بگذارید به گفته های برخی از اینان بپردازیم.

یک: مهدی فتاپور. ایشان با تقلب تاریخی خود در عوض کردن رای احمد غلامیان لنگرودی و اضافه کردن این رای به رای های فرخ نگهدار برای عضویت در کمیته مرکزی سازمان بعد از قیام ۵۷ عمق شیادی و کینه تمام نشدنی اش را به رهروان مبارزه مسلحانه نشان داده است. ایشان که از شیفتگان سابق خط امام و نیولیبرالیسم کنونی است، هر زمان که اراده میکند به تحریف وقایع و رخداد ها دست میزند . بعنوان مثال دروغ نویسی های او در مطالبش در مورد مرگ پدر شانه چی ها و یا مسئله چاپخانه مخفی سازمان که به کوشش رفقایی که به جناح اقلیت سازمان تعلق داشتند، بخصوص رفقا احمد غلامیان لنگرودی و بهرام -حسین زهری- بوجود آمده بود که به آنها پاسخ لازم داده شده است. فتاپور در پاسخ به کتاب نادری مطلبی نوشته بود که شاهدی است بر تأیید نظرنادری نویسنده رژیم. ایشان در مقاله اش مینو یسد: " در مقطع قتل عبدالله پنجه شاهی که به احتمال قوی در اردیبهشت سال ۵۶ رخ داده، در شاخه اصفهان که تحت مسئولیت وی بوده، دو تیم وجود دارند. در این دو تیم، مباحث سیاسی نظری با جدیت جریان دارد. این مباحث در حد طرح سوال در رابطه با مشی مسلحانه و چگونگی بکار بردن سلاح و برخورد مثبت با نظرات بیژن جزنی و نقد نظرات مسعود احمدزاده است. در این زمان هنوز رد کل مشی مسلحانه و سیاست سازمان برای اعضای این دو تیم مطرح نیست. عبدالله پنجه شاهی و ادنا ثابت در خانه دیگری زندگی میکنند و در این مباحث شرکت ندارند. پس از قتل پنجه شاهی، شاخه اصفهان در بحران عمیقی فرو میرود. بی اعتمادی مطلق به رهبری بر اعضا این شاخه حاکم میشود. پس از یک وقفه، بحثهای سیاسی مجددا در این دو تیم جریان مییابد. در دور جدید مباحث قبل از همه غلام حسین بیگی و محسن صیرفی به نادرستی مشی مسلحانه اعتقاد مییابند. غلام حسین بیگی قبل از آنکه نظر خود را به سازمان اعلام نماید، در شهریور ۵۶ در یک درگیری در تهران کشته میشود. محسن صیرفی در پاییز ۵۶ از سازمان جدا شده و به منشعبین از سازمان و از این طریق به حزب توده ایران میپیوندد. در زمستان ۵۶ مریم سطوت و رحیم اسداللهی مشی مسلحانه را رد کرده و نظر خود را رسما به سازمان اعلام مینمایند. در شاخه دیگر حسین سلیم و ادنا ثابت (که پس از قتل پنجه شاهی جدا از تیم زندگی میکند و در رابطه با حسین سلیم است) مشی مسلحانه را رد می کنند. در اواخر اسفند ۵۶، حسین سلیم به مریم سطوت مراجعه کرده و به او میگوید که وی و ادنا قصد دارند از سازمان جدا شوند و از او میخواهد که با توجه به مواضع سیاسی وی و بی اعتمادی مطلقی که به رهبری دارد، به آنها بپیوندد. مریم سطوت با جدایی از سازمان مخالفت کرده ولی این دیدار را به رهبری سازمان گزارش نمیکند. او میگوید به نظر وی باید در سازمان ماند و آن را تقویت کرد و کوشید مشی سازمان اصلاح شده و رهبری تغییر کند. حسین سلیم و ادنا ثابت در اواخر اردیبهشت ۵۷ از سازمان جدا شده و به مجاهدین مارکسیست که بعدها سازمان پیکار نام گرفت میپیوندند.

با مریم سطوت و رحیم اسداللهی علیرغم نقطه نظر متفاوتشان هیچ برخورد منفی صورت نمیگیرد. رحیم اسداللهی کماکان در مسئولیت قبلی اش به عنوان مسئول شاخه باقی میماند. مریم سطوت حتی ارتقا موقعیت یافته و از تیرماه ۵۷ مسئولیت یکی از مهمترین تیمهای سازمان با عضویت مستوره احمدزاده، رفیق زهرا (اسم اصلی او را به خاطر ندارم)، احمد بهکیش و من ، که احمد غلامی نیز محل اصلی اقامتش این تیم بود، به وی محول میشود."

آشفته فکری ناشی از بی اطلاعی و بی ربط گویی از این واضح تر امکان ندارد. ایشان که حتی نمیدانند چه زمانی عبدالله پنجه شاهی کشته شده از ریز ریز رویداد های شاخه اصفهان آگاهی کاملی دارد و مو به مو میداند که در شاخه تحت مسئولیت پنجه شاهی (که در آخر مطلب به ناگهان این مسئولیت به رحیم اسداللهی واگذار میشود) دو تیم وجود داشته که هر دو تیم از مخالفین مشی مسلحانه (که بنا به تعریف اکثریتی ها همانا موافق بودن با نظر جزنی و مخالفت با نظر احمدزاده است. گویا جزنی همچون اکثریتی ها مخالف مبارزه مسلحانه بوده) و عبدالله پنجه شاهی که مسئول شاخه بود بی خبر از "مباحث سیاسی نظری" که با "جدیت" در تیم های تحت مسئولیت او در جریان بوده در خانه ای دیگر با ادنا ثابت زندگی میکرده!!!!! مسئولی که به گفته عبدالرحیم پور ، "جزو طرفداران پر و پا قرص مشی مسلحانه بود و مخالف انشعابیون". حال چگونه فتا پور از این همه مسایل آگاه بوده از عجایبی است که تنها یک اکثریتی تردست مثل فتاپور قادر به جواب آن می باشد. نکته جالب در این جا است که در هر مسئله ای که پیش میاید و یا مطرح میشود برای معروف تر شدن هر چه بیشتر دکان فتا پور و همسرش مریم سطوت ، آنها مطلب جدیدی از آستین بیرون می کشند. طبق معمول ایشان به صحرای کربلا میزند و برای مریم سطوت سابقه سازی میکند. برطبق گفته فتا پور، مریم سطوت در زمستان ۵۶ مشی مسلحانه را رد میکند و نظرش را رسما به سازمان (یعنی به رهبری سازمان که به آنها بی اعتمادی مطلق دارد و میکوشد که مشی سازمان را اصلاح کند و رهبری را تغییر دهد) اعلام میکند ولی این رهبری بخصوص احمد غلامیان لنگرودی که بنا به ادعای اکثریت همراه با سیامک اسدیان، پنجه شاهی را بخاطر رابطه عاطفی با ادنا ثابت اعدام کرده است به مریم سطوت که خواهان تغییر رهبری است، ارتقا رتبه داده و مسئولیت یکی از مهمترین تیم های سازمان را به او محول میکند!!!. آیا منطقا میشود به گفته های این پریشان فکر در مورد "قتل های درون سازمان" ارزشی قایل شد و آن را سندی معتبر دانست؟

دو: قربانعلی عبدالرحیم پور (مجید) که بگفته خودش در اسفند ۱۳۵۳ به سازمان پیوسته است در جواب سوال مجله آرش از کشته شدن عبدالله پنجه شاهی اظهار بی اطلاعی میکند. در سوال مجله آرش در ارتباط با انتشار کتاب شورشیان آرمانخواه و سئوال در مورد قتل پنجه شاهی میگوید: "باید بگویم که از سال ۱۳۵۴ تا انقلاب، هیچ رفیقی به خاطر نظرات سیاسی اش، اعدام نشده است. فضای درون سازمان از این سال به بعد، اساسا از فضای سالهای ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۳ متفاوت بود" ابتدا اینکه معلوم نیست که ایشان چگونه ازفضای سالهای ۱۳۵۳-۱۳۵۰ مطلع بوده اند در حالیکه در اسفند ۱۳۵۳ به سازمان پیوسته اند؟ بعبارتی در سالهایی که ایشان به سازمان وارد نشده بودند و سازمان از نظرات مشعشانه مجید در مورد مسُئله سانترالیسم-دمکراتیک، تلفیق مبارزه نظامی-سیاسی-صنفی ای که ایشان به ادعای خود بمحض وارد شدن به سازمان فرموله کرده و به رهبری سازمان داده بود، آگاه نشده بود، اعدام هایی در سازمان صورت گرفته بوده است و بعد ازحضور ایشان و رهنمود های عالمانه وی "قتلی" و "اعدامی" صورت نگرفته و حتمن هم "کار تحقیقی" اکثریت برای آگاهی از قتل های درون سازمانی مبتنی بر این نظرات مشعشع قربانعلی بوده است. مجله آرش از مورد متهم بودن مجید در قتل پنجه شاهی سئوال میکند و مجید با ذکر اینکه او از شاخه اصفهان هیچ اطلاعی نداشته و پنجه شاهی را هرگز ندیده، بدون مقدمه و بدون مدرک و سندی و یا حداقل توضیح کوتاهی از مسئله اتفاق افتاده و نحوه آن، به راحتی و بدون دغدغه خاطر میگوید که :" این کار متاسفانه توسط رفیق هادی (احمد غلامیان لنگرودی) و به کمک رفیق اسکندر صورت گرفت". از آنجاییکه هر دو این رفقا توسط رژیم جنایتکارجمهوری اسلامی کشته شده اند و قادر به دفاع از خود نیستند و هر دو از مخالفان جدی اکثریت بودند، آیا میتوان اتهام مجید در این مورد را جدی گرفت و آن را ناشی از کینه های سیاسی و معرفتی مجید به هادی و اسکندر ندانست ؟ بخصوص که وی در همین نشریه آرش و تنها مدتی قبل ادعا میکند که در مورد چنین قتلی اطلاعی ندارد.

نکته ای که در اینمورد میباید عنوان کرد، شفاف گویی بسیاری از فداییان است. بعید است که بعد از قیام مسئله مرگ یا قتل عبدالله پنجه شاهی با خانواده او بخصوص مادرش که یکی از خسته ناپذیرترین مادرهای فداییان جان باخته بود و یا با برادرش خشایار که در سازمان بود، در میان گذاشته نشده باشد. این را از آنجهت میگویم که بعنوان مثال خانواده حسینعلی اللهیاری که به سازمان پیوسته بود، از سرنوشت او بی اطلاع بودند و تنها میدانستند که نام او در لیست شهدای سازمان است. بعد از قیام به برادر او که در ارتباط با سازمان بود، رجوع شده و گفته میشود که این رفیق در اثر شلیک ناگهانی تیر کشته است و از او و عزم راسخ او در مبارزه با دشمن و دلبستگی شدیدش به کارگران و زحمتکشان سخن میرود. خانواده و بخصوص برادرش این واقعیت تلخ را میپذیرند و برادرش همچنان در بخش نظامی سازمان به فعالیتش ادامه میدهد. بنابراین منطقی خواهد بود که خشایار از مسایل اتفاق افتاده با خبر باشد. آیا عجیب نیست که خشایار از مرگ و یا قتل برادرش بگفته اکثریتی ها که توسط هادی و اسکندر انجام شده با خبر باشد ولی کماکان همراه با آنها از منجلاب اکثریت جدا شده و تا زمان کشته شدنش بدست وحوش جمهوری اسلامی از مبارزه راستین قدمی نکاهد و تا به آخر همرزم رفیق هادی باشد؟

خاتمه: اما آیا براستی قتلی و یا تصفیه ای در سازمان چریکهای فدایی خلق انجام شده؟ عباس هاشمی یکی از اعضا قدیمی سازمان در جواب آرش در باره تصفیه های سازمانی میگوید:" سازمان های چریکی که در شرایط خفقان و اضطراب زندگی میکنند، طی مبارزه بدلیل محدویت ها و مسایل امنیتی ناشی از آن گاه مجبور به تصفیه هایی میشوند" این به گمان من منطقی ترین و معقول ترین نظری می تواند باشد که تاکنون در این باره مطرح شده. چرا که عباس هاشمی که از تمامی افراد اکثریت بیشتر به رویداد های سازمان آگاهی دارد در تمامی موارد ادعایی تصفیه میگوید که "شنیده" است . در مورد نوشیروان پور میگوید :" اما بین دشمن و ما دره ی عظیمی وجود دارد. این دره بقول هوشی مین با خاکستر ما پر میشود. فرق اینجاست. نوشیروان پور فرار کرد، همایون کتیرایی ایستاد «خاکستر« »همایون کتیرایی» آنگاه که این دره عظیم پر میشود، تندیس تاریخ خونبار ما و جنبش مقاومت خواهد شد. حال آنکه گرویدن «نوشیروان پور» به سمت دشمن، او را به سوی دره پرتاب کرد (کشتن او اشتباه بزرگی بود، او خود مرده بود)."

حیدر، یکی دیگر از اعضای قدیمی که بعد از اولین کنگره اول سازمان ، تحت نام گروه مستعفیون از سازمان جدا شد هم میگوید:" تا جایی که من اطلاع دارم کلا چهار مورد تصفیه فیزیکی صورت گرفته است ......البته من نمیدانم رفقایی که تصفیه شده اند چه کسانی بودند، دقیقا در چه زمانی تصفیه شدند و کدام رفقا این تصفیه را انجام دادند. .... من در همین حد در جریان قرار گرفتم که رفقایی بدلایل امنیتی و در شرایطی که اسمشان لو رفته بود و تحت تعقیب بودند و مخفی بودند و دارای اطلاعات زنده بودند و میخواستند مبارزه را رها بکنند تصفیه شدند" البته حیدر از دو موردی که خود شاهد بوده سخن بمیان میاورد که مسئله تصفیه فیزیکی حتی در مورد افرادی که ضعف نشان داده و اطلاعاتشان را در اختیار ساواک قرار داده بودند و باعث ضربه و دستگیری اعضا شده بودند از جانب حسن نوروزی و حمید اشرف مطرح نشده بود. حیدر میگوید: " حمید ملکی در سال۵۰ با رفیق مهدی فضیلت کلام تماس میگیرد و به سازمان وصل میشود............در سال ۵۱ حمید ملکی دچار تردید میشود و کنار میکشد. رفیق مهدی در تابستان ۵۱ بمن گفت که حمید ملکی کنار کشیده و اطلاعات او را پاک باید بکنیم ولی اصلا صحبتی بر سر حذف فیزیکی نبود. در تابستان ۵۱ پس از ضرباتی که به سازمان آمد، او ترسید و خود را به ساواک معرفی کرد و اطلاعاتی که داد منجر به دستگیری عده ای از جمله رفیق پرویز شد.......بعدا با رفیق نوروزی در این باره صحبت کردیم او ضمن انتقاد به رفیق مهدی در پاک کردن رد ها و کور کردن سرنخ ها بحثی درباره حذف فیزیکی با من نکرد. ...... مورد دیگر ارتباط با یکی از دانشجویان دانشکده فنی بود.....در سال ۵۲ او دستگیر شد و ضعف شدید تا حد همکاری از خود نشان داد که منجر به دستگیری تعدادی از رفقا از جمله برادر من شد............این مورد را بعنوان یک مورد انتقادی من هم با رفیق حسن نوروزی و هم بعدا با رفیق حمید اشرف بحث کردم ضمن آن که هر دو به من انتقاد داشتند ولی بحثی درباره حذف فیزیکی نداشتند"

با تکیه به نقل و قول های بالا منطقی خواهد بود که گفته شود چنانچه واقعا تصفیه هایی صورت گرفته باشد، هیچ سند و مدرکی در مورد افراد مورد تصفیه شده حداقل در مورد دو نفر از آنها موجود نیست. معلوم نیست که چگونه و به چه نحوی و در کجا و توسط چه کسانی این تصفیه ها صورت گرفته؟ آیا این تصفیه ها ناشی از تصمیم مرکزیت و یا شورای مرکزی سازمان بوده و یا تصمیم شخصی و یا گروهی شاخه و یا تیمی. در سخنان حیدر بخوبی مشاهد میشود که حتی در مواردی که فردی ضعف نشان داده و با ساواک همکاری کرده و ضرباتی را به سازمان وارد کرده، حذف یا تصفیه فیزیکی ای انجام نگرفته است. بنابراین صحبت بر سر حذف فیزیکی صرفا بخاطر همکاری با ساواک نیست و اگر حذفی هم صورت گرفته میباید نشان از ضربات مهم تر و مخرب تری از همکاری با ساواک داشته باشد. با آگاهی بر این نکته ، پرسش این است که آیا بواسطه شرایط مبارزه چریکی و امکان ضربه خوردن شدید بخشی از سازمان و اعضای آن و عدم همکاری و یا فرار افراد تصفیه شده، راه دیگری جز تصفیه وجود داشته است؟ آیا ابتدا راه هایی جز تصفیه فیزیکی برای جلوگیری از ضربه خوردن سازمان و اعضایش همچون خروج فرد منصرف شده در نظر گرفته شده بود و یا تصفیه فیزیکی تنها راه شناخته شده بوده است؟ مهم است که به این مسایل پرداخته شود و درسی باشد برای آینده گان. مشکل و تاسف در این نیست که به این مسئله بعد از چند دهه رسیدگی میشود، مشکل و تاسف از مخدوش کردن بعمد چهره سازمان و اعضا ی آن است برای سود جویی های سیاسی وقاحت بار افرادی نظیر رهبران سازمان اکثریت و دیگر دشمنان ریز ودرشت طبقه کارگر. سازمانی با صد ها انسان راستین و آزاده، انسان های تا به آخر استوار ، رزمندگانیکه تنها برای سعادت و نیکبختی میلیون ها کارگر و زحمتکش، از جان شیفته اشان براحتی گذشتند و درس آزادگی و انسانیت را به هزاران هزار دیگر آموختند.

برای نوشتن این مقاله از مجله آرش شماره های ۷۹، ۹۷، ۹۹-۹۸ و ۱۰۲ و همچنین کتاب جمع بندی سه ساله نوشته رفیق کبیر حمید اشرف و کتاب چریکهای فدایی خلق از نخستین کنش ها تا بهمن ۱۳۵۷ نوشته محمود نادری استفاده شده است.

نکته آخر: برای اینکه موثق تر و همراه با سند در مورد این موضوع مهم سخن گفته باشم و از آنجاییکه اطلاع داشتم رفیق بهرام (حسین زهری) در ارتباط نزدیک با حمید ملکی بوده و در ارتباط با لو دادن های حمید ملکی دستگیر و زندانی شده است، به ایشان رجوع کردم و طی نامه ای از این رفیق تقاضا کردم که دانسته های خویش را برای هر چه بیشتر روشن شدن این مسایل باز گو کنند. ایشان به این تقاضا جواب مثبت دادند که جوابیه رفیق زهری را همراه با نامه ارسالی در پایین این مقاله مشاهده میکنید. باشد تا کسان دیگری که اطلاعات و دانسته هایی در مورد تاریخ سازمان چریکهای فدایی خلق ایران دارند آنها را نشر داده تا سندی شود در افشاء دغلبازی و شیادی کسانیکه برای منافع حقیرشان، قصد مخدوش کردن گذشته غرور آفرین این سازمان و اعضای آن را دارند.

بهمن

تیر ماه ۱۳۸۹

نامه به رفیق بهرام ( حسین زهری)

رفیق گرامی

من درحال تدوین مقاله ای هستم تا پاسخی باشد به اعلامیه اخیر اکثریت تحت نام ""قرار مصوب کنگره یازده سازمان فدائیان خلق ایران (اکثریت)، در مورد قتلهای درون سازمانی در سازمان چریکهای فدائی خلق ایران بین سالهای ۱۳۵۶ ـ ۱۳۵۱" . بی شک مطلع هستید که سازمان اکثریت هراز گاهی بعنوان "میراث داران" سازمان چریکهای فدایی خلق ایران با حیله و نیرنگ سعی در مخدوش کردن عملکرد افتخار آفرین سازمان و اعضای آن در جهت خدمت به رژیم جنایتکار مذهبی-سرمایه داری جمهوری اسلامی ایران دارد. بعنوان یک رهرو سازمان و به پاس دفاع از عملکرد سازمان و تمامی رفقایی که جان شیفته اشان را در راه سوسیالیسم تقدیم کارگران و زحمتکشان سرزمینمان کردند و برای پاسخ به تهی گویی های اکثریت، از شما میخواهم که دانسته های خود را در این خصوص در اختیار همگان قرار دهید.

این تقاضا را از آنجهت از شما میکنم که در جریان تحقیقی که به عمل آوردم متوجه شدم شما با شخصی بنام حمید ملکی هم پرونده بودید، شاید هم مسئولیتی درسازمان نسبت به وی داشتید. طی سالهای گذشته افراد زیادی خاطراتی از وقایع درون سازمان نوشتند که بعضا خود نویسندگان از هویت و جایگاه لازم درسازمان برخوردار نبوده اند. من علاقمندم بخاطر آگاهی بیشتر نیروهای انقلابی تا آنجا که به مسائل درون سازمان لطمه ای وارد نمی شود ، چگونگی خیانت ویا تسلیم حمید ملکی به ساواک را بازگوکنید. جهت اطلاع هرگونه مطلب دریافتی از جانب شمارا بطور علنی چاپ خواهم کرد.

با احترامات رفیقانه - بهمن

جوابیه رفیق بهرام (حسین زهری)

رفیق بهمن

شکی نیست که خاطره نویسی می تواند برای کنکاش پیرامون وقایع گذشته و تاریخ نگاری نقش برجسته و کلیدی ایفاء نماید، اما به شرطی که خاطره نویسان حوادث و حقایق را همانطور که بوده به تحریر درآورند و از گزافه گویی و تصفیه حسابهای شخصی خودداری کنند. بسیار مفید خواهد بود اگر اشخاص یادمانده های خودرا بصورت دقیق بنویسند وقضایا را آنطور که جریان داشته ، یا شاهد بودند، ولو نقشی جانبی و حاشیه ای در آن رویدادها ایفاء کرده اند در اختیار علاقمندان قرار دهند. در سالهای اخیر عده ای در باره وقایع گذشته درون سازمان چریکهای فدایی خلق ایران به خاطره نویسی دست زدند که عموما تهی از حقیقت است. چقدر خوب بود اگر این افراد از جایگاهی که در آنموقع در سازمان داشتند سخن می گفتند واز اظهار نظر پیرامون مسائلی که درگیر آنها نبودند و یا اطلاعات کافی ندارند پرهیز می کردند.

درخصوص ماجرای حمید ملکی و علت تسلیم شدنش به ساواک درسال ۱۳۵۱ دلایل مختلفی وجود داشت که مستلزم یک بررسی جامع تر از وضعیت آن روز جنبش انقلابی ایران بطور عام و سازمان چریکهای فدایی خلق ایران بطور خاص می باشد. از اینرو دراین مختصر من نمی توانم به همه علل و انگیزه هایی که منجر به کناره گیری حمیدملکی از سازمان شد پاسخ دهم.

اصولا ما باید قبل از آنکه به کناره گیری افراد از سازمان ویا ضعفهای آنان بپردازیم ، به شرایط آن روز مبارزه ، ترکیب طبقاتی نیروهای شرکت کننده در جنبش ، شدت سرکوب و خفقان واساسا نقش و عامل آگاهی در پیوستن افراد به سازمان توجه ویژه ای نشان دهیم. باید توجه داشت که در بررسی حوادث آن روزها و نقش افراد، یکسری مسائلی وجود دارد که بازگو کردن همه آنها ، امروزه هیچ مشکلی را از جنبش حل نمی کند و بخشا به رفقایی مربوط می شود که در آن دوره با تشکیلات بودند، عده ای از آنها هنوز فعالند، تعدادزیادی شهید شدند و یا اینکه اکنون از سازمان کناره گیری کرده اند. به اعتقاد من ما باید ضعف افرادی نظیر حمید ملکی را در پیوند با سطح مبارزاتی آن روز جنبش بر رسی کنیم وگرنه پرداختن به سستی ولغزش افراد مارا دچار انتقام جویی خواهدکرد. بخصوص اگر داده های مورد استناد بر اساس شنیده ها و حدس وگمان باشد، چه بسا این پراکنده گوئیها پایه و مأخذی برای تحقیقات عده ای قرار گیرد و نسل جدید را دچار سرگردانی و گمراهی کند.

با این وجود برای آگاهی عموم بخشی از ماجرای تسلیم شدن حمید ملکی به ساواک درسال ۱۳۵۱ را برایتان می نویسم تا حداقل سند زنده ای باشد برای پویندگان راه آزادی ، همچنین برای علاقمندان به بررسی تاریخی رویدادهای مربوط به سازمان چریکهای فدایی خلق ایران.

در مورد حمید ملکی من مجبورم به پاره ای از وقایع جانبی مربوط به آن دوره و نقش وی نیزاشاره کنم ، وگرنه صحبت درباره او به تنهایی نمی تواند بعنوان ماده اولیه یک کار تحقیقی اثر گذارباشد ویا الهام بخش علاقمندان به این رویدادها واقع شود، بخصوص که چندین دهه از آن وقایع سپری شده است .

حمید ملکی جوان پرشوری بود که تحت تأثیر پسر عمویش بهادر ملکی ازتوده ایهای سابق به سیاست روی آورده بود. درسالهای ۴۷-۴۸ رابطه خانوادگی نزدیکی بین حمید ملکی با مهدی فضیلت کلام و شیرین معاضد(خواهر ناتنی مهدی) وجود داشت. اواسط سال ۴۹ حمید رابطه سیاسی نسبتا جدی تری با مهدی ایجاد کرده بود. دیدارهای آنان عموما به رد وبدل کردن کتاب می انجامید . من دوستی دیرینه ای با حمید داشتم وتقریبا درجریان اکثر ارتباطات حمید قرارمی گرفتم. البته در آنزمان هنوزچیزی بنام سازمان شکل نگرفته بود وعملیات رفقا در سیاهکل نیز آغاز نشده بود. از اینرو درآن هنگام هیچگونه مبارزه چریکی و یا شکل مخفی کاری ، با آن کیفیتی که بعدا بصورت عادت و اصول مبارزه در آمد در میان نبود. دوستی باحمید موجب شد تا من با مهدی فضیلت کلام بیشترآشنا شوم که همین آشنایی سرانجام در سال ۴۹ منجر به روابط تشکیلاتی بین ماگردید.

حمیدملکی آگاهی سیاسی اش بیش از شهامتش بود ولی متأسفانه نتوانست از خردش بهره گیرد. بخاطر دارم هنگامیکه در کوه درباره فلسفه ، تاریخ و بعدها در باره شکنجه و مقاومت حرف می زد واقعا ازخیلی ها بهتر و پخته تر سخن می گفت. البته آن موقع ما برای آماده سازی خودمان هرهفته به کوه می رفتیم . حمید اهل ورزش نبود ودر اکثر برنامه های رزمی همیشه کم می آورد. ما این ضعفها را برجسته نمی کردیم و باور داشتیم به تدریج اینگونه نارسائیها در افراد از بین خواهد رفت . امامشکل فقط به تمرین های ورزشی و عدم جسارت کافی خلاصه نمی شد . حمید روحیه سلحشوری نداشت واین عارضه در مبارزه چریکی و مقابله با پلیس می تواند یک ضعف جدی تلقی شود. در آن هنگام ما تمام عیبهای حمید را بدرستی تشخیص ندادیم و یا حداقل نسبت به ضعفهایش حساسیت لازم را بخرج ندادیم. علت کم توجهی به اینگونه ضعفها از جانب رفقای مسئول نیز اجتناب ناپذیر بود. بطور مثال :

در آن روزگار توهم زیادی نسبت به قدرت ساواک وجود داشت . تقریبا درهمه جا حالت بیم وهراس و جو بی اعتمادی بین نیروهای مخالف رژیم شاه سایه افکنده بود. در مواردی ما از صبح تاعصر دو یا سه بار جلو دانشگاه تهران پرسه می زدیم تا یک دانشجویی پیدا کنیم که ده تا اطلاعیه سازمان را از دستمان بگیرد تا شاید دوتا و یا سه تای آنرا روی نیمکت بگذارد که سایر دانشجویان بردارند، طبیعی بود که در چنین وضعیتی ، افرادیکه داوطلبانه حاضر به فعالیت حرفه ای می شدند، ازخود فداکاری نشان می دادند، دربرنامه های کوه نوردی شرکت می کردند، علاقه وافری به مطالعه و آموزش سیاسی نشان می دادند، دربرنامه های فراگیری فنون نظامی شرکت می کردند و خود در زمره مروجین و مبلغین مواضع سازمان بودند. به باورآنروز رفقا، این دسته از افراد تقریبا خیلی هم بی عیب بودند. درحقیقت جوان بودن جنبش مسلحانه در دهه ۵۰ توام با ذات و خصلت جنبش پارتیزانی بیش از این به مسئولین سازمان در آن دوران خوف آور اجازه نمی داد که ابتدا خودشان به مطالعه و کنکاش بیشتر مبادرت ورزند و سپس بقیه را زیر ذره بین قرار دهند.

هریک از ما دارای ضعفهایی بودیم که بعضا خودمان به آن واقف بودیم. ولی اعتقاد داشتیم این ضعفها درجریان مبارزه رفته رفته بر طرف می شود، وگرنه اگر بنا بود اول عیبهایمان را اصلاح کنیم بعد وارد مبارزه شویم ، همان می شد که پس از کودتای ۲۸ مرداد و حوادث سال ۱۳۳۲ حزب توده به آن گرفتار شد و جنبش را به ورطه بی عملی کشانیده بود.

حمیدملکی درمقایسه با یکسری رفقای دیگر مطالعات پایه ای مارکسیستی نسبتا خوبی داشت و تا قبل از سال ۵۱ اعتقاد راسخی به مبارزه مسلحانه و ترویج خط مشی سازمان داشت. تقریبا از اوائل سال ۵۱ بطور جدی مسئله دار شده بود. علت اصلی تمایل به کناره گیری اش از سازمان مسئله سیاسی - ایدئولوژیک نبود. البته هنگام صحبت و درجلسات سازمانی تلاش می کرد که علت کم کاری و سستی اش رابه خط مشی سازمان و جدا بودن سازمان از توده ها ربط دهد. او خیلی مشتاق بود که ثابت کند جنبش چریکی با وضعیت آن روز ایران سازگار نیست.

از آنجاکه حمید درمقایسه با برخی از رفقای دیگر از مطالعات بهتری برخوردار بود وخیلی خوب حرف می زد . هیچوقت در بحثها کم نمی آورد و ازهنگامیکه انگیزه فعالیت با سازمان را بدلایلی که درزیر می آورم از دست داده بود ، خوب میدانست که چگونه ماست را به دروازه ربط دهد. من سعی کردم بیرون از جلسات با ایشان صمیمانه تر صحبت کنم و درعالم رفاقتهای شخصی که باهم داشتیم انگیزه اصلی اش از طرح آن مسائل انحرافی را جویا شوم. من با صراحت به حمید گفتم دلایلی که ارائه می دهی بهانه است، به نظرم تو مشکل دیگری داری و دنبال توجیه کارهایت هستی وگرنه زمان زیادی از حرفهای دو آتشه تو نسبت به مبارزه مسلحانه نگذشته است. در این دوره تو کمتر فرصت مطالعه داشتی و بیشتر درگیر کارهای عملی شدی. بنابراین بعید می دانم که به نقطه نظرهای جدیدی رسیده باشی. بعد از بحث های طولانی دست آخر به نکته ای انگشت نهادم که نیک می دانستم حمید بخاطر آن قضیه در نظر داشت از سازمان دوری کند.

به ایشان تفهیم کردم که مشکل تو از حمله به بانک ملی شعبه آریامهر و مصادره انقلابی شروع شد. (جهت اطلاع: نشید رئیس این بانک هنگام مصادره انقلابی درصدد مقابله بر آمد و کشته شد. بعدا رژیم شاه این شعبه بانک را به نام رئیس بانک ، نشید نام نهاد) . با صراحت به حمید گفتم ، هنگامیکه رفقا نقشی در آن عملیات برای تو در نظر گرفتند و خواستند اگر ضرورتی ایجاب کرد بعد از عملیات تو مخفی شوی ، ازآن به بعد تئوری مبارزه مسلحانه درذهن تو یکباره به عملیات آوانتوریستی و جدا ازمردم تبدیل شده است . به وی توضیح دادم که ابتدا سعی کردی مرا مجاب کنی ، بعد دیگران را، ولی وقتی نتوانستی این نظر را پیش ببری، شروع کردی به عقب نشینی و کم کاری.

حمید هروقت ازموضوعی به شدت ناراحت می شد ، حالت صورتش نشان می داد که برآشفته و منقلب شده است و در اکثر موارد، طرف مقابل رابا فریاد« پسر» خطاب می کرد ونمی توانست حالت عصبی اش را پنهان نگهدارد. در این هنگام حمید کمی بخودش پیچید وبه من گفت «پسر» تو میدانی که من در زندگیم همه چیز را بتو گفتم و ادامه داد آره هراس از ساواک هم بی تأثیر نبوده، مدتی است تعهد زن و بچه هم ذهنم را گرفته ، کمی سکوت کرد، سرش را پائین انداخته بود و یکی ودوتا سیگار پشت سرهم کشید و دوباره به من نگاه کرد و ادامه داد: تو سالهاست مرا می شناسی ، تو میدانی که من نمی تونم رستم دستان بشم. تو از هرکس دیگر زندگی مرا بهتر میدانی... درحالیکه بطور کلی عصبی شده بود ادامه داد: نمی دانم، شاید اصلا من برای این بزن بهادریها که مد نظرشماهاست ساخته نشدم. بعد از اینکه آرام گرفت ، گفتم پس من این موضوع را با رفیق مهدی درمیان می گذارم . بهتراست سه تایی باهم صحبت کنیم. من نظرم این است که راه حلی پیدا کنیم و تو رفیقانه از سازمان جدا شوی به شرطی که در ایران نمانی. حمید در این مورد نه جواب مثبت داد و نه منفی. منهم نخواستم خیلی سماجت کنم وگفتم بهتراست بعدا با وی صحبت کنم، ولی فکر می کردم که رفتن به خارج را قبول کرده است.

هنگامیکه موضوع را با رفیق مهدی درمیان گذاشتم ، آن رفیق نظر مرا خواست. من پیشنهادکردم بهتراست به حمید توصیه کنیم برود خارج ، اگر قبول نکرد من امکانی دارم دریک جای دورافتاده ایران که می توانم برای همیشه حمید و خانواده اش را آنجاانتقال بدهم و بدون خطر مشغول زندگی شود و بچه اش هم برود مدرسه . گفت باشد با حمید درمیان بگذار و هرکدام از راه حل ها را قبول کرد سریع انتقالش بده.

در همان زمان نگرانی ما نسبت به حمید روز بروز بیشتر می شد. چندین ماه بود که ماسعی می کردیم اطلاعات حمید را بسوزانیم ولی با این وجود وی اطلاعات زیادی در اختیار داشت . بطور مثال وی رد تأمین منبع دینامیت ، اسلحه و بخشی از تدارکات سازمان را تاحدی می دانست ، حمید در یکدوره کوتاه رابط با شخصی بود که وی پیامهای رفقای سازمان را در زندان عشرت آباد به رفیق جزنی می داد و درجریان طرح فرار رفیق جزنی از زندان عشرت آباد قرار داشت. به جزمواردی که برشمردم اطلاعات زیادی از افراد جانبی سازمان دراختیار داشت. بعضی از منابع مالی سازمان راهم می شناخت ، وی اطلاعاتی از رفقای شرکت کننده در حمله به بانک ملی شعبه آریامهر (نشید) دراختیار داشت، چراکه خودوی هنگام حمله به بانک باتفاق یک رفیق دختر بیرون از ساختمان بانک با چند کوکتل مولوتوف کشیک می کشیدند که اگر ماشینهای ساواک زود رسیدند آنها با پرتاب کوکتل مولوتوف ساواکیها را در یکسوی خیابان مشغول کنند تابقیه رفقا بتوانند از ساختمان خارج شوند و...

نگرانی رفقای سازمان درمورد حمید کاملا بجا بود وبرهمین اساس آخرین باری که بین من و حمید و مهدی جلسه ای برگزارشد، رفیق مهدی باصراحت به حمید گفت که تو باید بدانی که اگر بخواهی با اطلاعات زیادی که دراختیار داری، راست راست درخیابانها بگردی سرانجام به سازمان لطمه خواهی زد . معمولا افرادی مثل تو نمی توانند زندگی معمولی اختیار کنند. هیچ تضمینی نیست که اگر دستگیر شوی تشکیلات را لو ندهی. آدمی مثل تو باید زندگی درخارج را دربرنامه اش بگذارد نه اینکه فکر کند اگر از این خیابان اساس کشی کند به آن خیابان ماجرا تمام شده است . صراحت آن روز رفیق مهدی درمورد حمیدباعث تشویش او شده بود و بعد از آن جلسه خیلی نگران بود و چند بار ازمن پرسید که فکر میکنی چون من خارج نمی روم خائنم ، درجواب به او گفتم هیچکس چنین اتهامی نزده و تو بیخودی دچار وسواس شدی.

من بارها با حمید صحبت کردم که برود خارج ولی قبول نکرد. برای چندمین بار پیشنهادکردم که وی رابه مکانی دور از تهران انتقال بدهم ولی باز نپذیرفت . دلیل حمید این بود که من دیگر فعالیت سیاسی نخواهم کرد ، لذا هیچ اتفاقی هم نمی افتد. البته دلایل بسیارمنطقی و غیرقابل انکاری وجود داشت که حمید دیر یا زود لو خواهد رفت . چراکه حمید به افراد زیادی اطلاعیه داده بود. حمید قبل از اینکه باسازمان فعالیت حرفه ای داشته باشد با بعضی افرادیکه به گروههای دیگر مربوط بودند مثل گروه ستاره سرخ و یا گروهی بنام پروسه درارتباط بود. علاوه براین اکثر فامیلهای حمید می دانستند که وی فعالیت سیاسی دارد. بهادر ملکی هم بی ارتباط نبود و با محافلی درارتباط بود، دوستان مشترک زیادی داشتیم که آنها نیز افراد سیاسی بودند و در آن شرایط خفقان آور، کافی بود یکی از آنها دستگیر شوند و سر نخ اطلاعیه هارا بگیرند، بلافاصله به حمید می رسیدند. درهمین اثناء که ما درگیر حل مشکل حمید بودیم، تشکیلات نیز ضربه خورد.

در دوم مرداد ماه ۱۳۵۰خانه تیمی رفیق محمد صفاری آشتیانی و شیرین معاضد در منطقه فرح آباد ژاله به محاصره ساواک درآمد، رفیق صفاری در این یورش ساواک به شهادت رسید و شیرین معاضد توانست قهرمانانه از محل درگیری بگریزد. ما دو روز از شیرین بی خبر بودیم و تصور می کردیم که شیرین هم شهید شده است. تقریبا روزی چند بار با سایر رفقا قرار داشتیم که هرکدام خبرتازه ای پیداکردیم به بقیه انتقال دهیم . روز سوم مرداد بود که من برای خارج کردن یکسری وسایل بازمانده درخانه حمید به او مراجعه کردم . حمید گفت ازصبح همه جا برایت پیغام گذاشتم ، عموبهادر پیغام فرستاده که بهرام هرچه زودتر به خانه ما سربزند. از آنجا که مطمئن نبودم امروز تورا می بینم مجبورشدم به خانه آقای س تلفن کنم ولی آنها ظاهرا تورا بنام بهرام بجا نیاوردند، مجبور شدم بگویم به حسین زهری بگوئید بهادر مریض است فوری به او سر بزند. درآن هنگام من و مهدی بخاطر امر ویژه ای با بهادرملکی رابطه نزدیکی داشتیم و حمید از این موضوع به دلایل امنیتی چیزی نمی دانست. البته بنا به ضرورت در تابستان ۱۳۵۱ ما با بهادر دیگررابطه منظمی نداشتیم و رابطه امان یکطرفه بود، یعنی هروقت ضرورتی بود من یا رفیق مهدی مستقیم به محل کار بهادر مراجعه می کردیم.

هنگامیکه من پیام بهادر را گرفتم به سرعت موضوع رابا مهدی درمیان گذاشتم . او هم تعجب کردکه چرا بهادر می خواهد مرا درخانه اش ملاقات کند. تصمیم گرفتیم که حمید را باخودمان برداریم و باتفاق برویم خانه بهادر. به حمید گفتیم ما نمی دانیم چرا بهادر پیام فرستاده ولی چون تو فامیل اش هستی طبیعی است که بروی خانه اش ، از اینرو ابتدا تو برو زنگ درب رابزن ما ازدور خانه را زیر نظر داریم. بعد که وارد خانه شدی علامت بده که اگر خانه سالم است ما وارد شویم. هنگامیکه حمید زنگ درب را به صدا در آورد، ناگهان متوجه شدیم پنجره کوچک راهرو به سمت خیابان بازشد و رفیق شیرین معاضد درحالیکه به پنجره تکیه کرده بود دستش را به سوی ما بلند کرد. من و مهدی که هنوز درخیابان بودیم سراسیمه خودمان را زیر پنجره رساندیم و شیرین گفت سریع بیائید بالا. ما رفتیم بالا و متوجه شدیم که پای شیرین تیرخورده و قادر به راه رفتن نیست و فقط توانسته بود خودش را تاپای پنجره بکشاند تا ما اورا شناسایی کنیم و مطمئن شویم که خانه بهادر سالم است.

در آن لحظه، ما در شرایط ویژه ای قرارگرفته بودیم ، از یکسو نمی توانستیم رفیق شیرین را در خانه بهادر ملکی نگهداریم، از جانب دیگر باید این رفیق را هرچه زودتر به دکتر می رساندیم، چراکه عمل جراحی احتیاج داشت. تیر به زیر زانوی پایش اصابت کرده بودواز طرف دیگر پایش خارج شده بود. خونریزی زیادی کرده بودو پایش بطور کلی ورم کرده و سیاه بود. دیگر مطلقا قادر به حرکت نبود.

در آن غروب تابستان با توجه به شرایط رفیق شیرین که نمی توانستیم اورا تنها بگذاریم ، دسترسی ما به سایر رفقا امکان پذیر نبود. علاوه براین آنها هم امکانات مناسبی برای نگهداری شیرین نداشتند. برای دکتر و مداوای شیرین آنها نمی توانستند تحرک زیادی به خرج دهند. اجبارا تصمیم گرفتیم که شیرین رابه خانه حمیدملکی انتقال دهیم، ولی قبل از آن باید به دکتر مراجعه می کردیم. با وجودیکه به ضعفهای حمید واقف بودیم ولی چاره ای برایمان نماند جز اینکه برویم خانه اش . برای دکتر رفتن هم مجبور بودیم حمید را با خودمان ببریم ، چراکه شب فرا رسیده بود و زمان زیادی برای مراجعه به پزشکان نداشتیم، از طرف دیگر نمی خواستیم حمید هم تنها برود خانه ، چون احتمال می دادیم اگر تنها بماند دچار تشویش و بیم و هراس می شود و روحیه اش را از دست خواهد داد .

شیرین و حمید را در قسمت عقب اتومبیل سوار کردیم و رانندگی پیکان به عهده من بود. ما دوتا امکان دکتر جراح داشتیم، یکی در منطقه پل چوبی و دیگری در سلسبیل بود. تصمیم گرفتیم اول پل چوبی را امتحان کنیم چون نزدیکتر بود. به حمید و شیرین هم گفته بودیم که تا می توانند سرشان پائین باشد که حتی المقدور جایی را یاد نگیرند. ولی ترکیب ما تقریبا شک برانگیزبود و آنها مجبور بودند حالت عادی خودرا در اتومبیل حفظ کنند. هنگامیکه به منطقه پل چوبی رسیدیم متوجه شدیم که تابلو نئون دکتر مورد نظر ما خاموش است، معلوم شد که دکتر مطب اش را بسته و ساعت کاری اش تمام شده است. کمی مکث کردیم و گفتیم بهتراست برویم سرآسیاب. البته من و مهدی اسم سر آسیاب را عمدا بکار بردیم که نامی ازسلسبیل نیاوریم تا مبادا آن رفقا ردی از دکتر سلسبیل و امکانات پزشکی سازمان را یاد بگیرند. هنگام رانندگی شیرین و حمید نیز نهایت تلاش را داشتند که مقصد را یاد نگیرند ، هرچند وقتی من پارک کردم حمید با دیدن یکسری تابلو های بزرگ نئون که از دور روشن و خاموش می شد ، گفت من حدس می زنم این منطقه کجاست! من اطمینان داشتم که حمید از روی کنجکاوی این حرف را نزد، وی چندین بار در آن منطقه برای امر دیگری با رفقا قرار داشت ودر آن هنگام هرچه می گفت از روی صداقتش بود ونه کنجکاوی بچه گانه. حمید با این گفته مقداری به دغدغه خاطر ما افزود چرا که متأسفانه حدسش درست بود و بعد از اینکه خودرا تسلیم ساواک کرد این امکان پزشکی راهم لوداد.

درسلسبیل ، قرارشد ابتدامهدی برود با دکتر صحبت کند ، سپس حمید داخل ماشین بماند و من و مهدی، شیرین راببریم بالا. برای این منظور ابتدا مهدی رفت که به دکتر بگوید ما داریم رفیقی را با این شرایط می آوریم بالا، پس از چند دقیقه برگشت و گفت دکتر می گوید بهتراست اینجا نیاورید ، یکسری راهنمایی کرده بود و گفته بود اگرنیازشد بعدا مرا چشم بسته ببرید خانه ایکه شیرین را نگهداری می کنید. ظاهرا مطب خیلی شلوغ بود و دکتر ترجیح داده بود که منشی اش هم بوئی ازقضایانبرد.

ما از سلسبیل به خانه حمید رفتیم و مجبور شدیم دو سه روزی را درآن خانه بمانیم . سرانجام قرار شد رفیق شیرین به جای دیگری انتقال یابد و با توجه به موضع حمید قرارشد فقط من با وی درارتباط باقی بمانم تا مشکل جابجایی اش را حل کنم. هنوز نتوانسته بودیم ضربه مهلک رفیق صفاری آشتیانی را از سر بگذرانیم و درگیر جابجایی بودیم که رفقا مهدی فضیلت کلام ، فرخ سپهری و فرامرز شریفی هم در هفتم مرداد ۵۱ در خانه ای نزدیک خانه سابق رفیق شیرین و صفاری آشتیانی طی درگیری با ساواک به شهادت رسیدند. همزمان با این ضربات حمید ملکی توسط یکی از افرادیکه ارتباط جانبی با تیم رفقا مهدی فضیلت کلام و فرامرز شریفی داشت لو رفت. ساواک به خانه حمید ملکی ریخت و چند روز بود که ساواکیها در خانه اش نشسته بودند تا در صورت مراجعه حمید به خانه ، اورا دستگیر کنند. از هنگام هجوم ساواک به خانه حمید ، وی درخانه بستگانش بسر می برد. برادران حمید که آشنائی نزدیکی با من داشتند فوری مرا درجریان قرار دادند. من از برادر حمید خواستم که حمید را فوری بیاورد سر قرار، ولی حمید قرار رابه روز بعد موکول کرده بود. روز بعد رفتم سر قرار ولی حمید نیامد. باز وسیله برادر دیگرش پیام فرستادم که اگر شده حتی برای ۱۰ دقیقه بیاید سر قرار، اما حمید نپذیرفت . این تقاضای من سه روز پی در پی بدفعات تکرار شد ولی حمید دست آخردر برابرپافشاری برادرانش که گفته بودند چرا حاضر نیستی بهرام را به بینی ؟ گفته بود بهرام قصد تصفیه مرا دارد من سر قرارش نمی روم. آخرین قرار ما ساعت چهار بعد ازظهر بود که باز برادرش آمدو گفت متأسفم، حمید دیوانه شده، گفتم چرا ، گفت تصمیم گرفته خودش را معرفی کند و گفت به هیچ عنوان سر قرار تونمی آید. سپس برادرش با حالتی خجلت زده بقیه ماجرا را چنین نقل کرد:

وقتی که حریف حمید نشدیم که خودش را معرفی نکند، ابتدا باتفاق رفتیم کلانتری مرکز روبروی کاخ مرمر، حمید خودش را به افسر کلانتری معرفی کرد و گفت من خرابکارم و ساواک دنبال من است ، ولی کلانتری از بازداشت حمید خودداری کرد وگفتند برو خودت را جایی تحویل بده که دنبالت هستند. برادر حمید ادامه داد، از آنجا رفتیم کلانتری ۶ میدان ثریا ، نزدیک خانه امان ولی آنجا هم قبول نکردند. در مقابل اصرار زیاد فقط به ما گفتند بروید مرکز . ماهم رفتیم میدان توپخانه ، آنجا نیز مارا قبول نکردندچون درمیدان توپخانه جائیکه رفته بودیم مرکز راهنمایی و رانندگی بود. در برابر تقاضای چند باره که : پس ما چکارکنیم؟ یکی از پاسبانها گفت از زیر این طاقی رد شوید بروید آنطرف یک ساختمان بزرگی است که مربوط به شهربانی است به آنها بگوئید. از آنجا به ساختمان شهربانی مراجعه کردیم و داستان را برای آن پاسبان نگهبان بیرون شرح دادیم. بما گفت صبر کنید، بعد از چند دقیقه چند نفر آمدند و حمید را بردند.

حمید پس از تسلیم خودش، تمام ردهایی راکه از من داشت در اختیار ساواک قرار داده بود که منجر به دستگیری من شد. درکمیته مشترک شاهد بودم که ساواکیها به افراد شهربانی فحش می دادند که این احمق ها با ما کمیته مشترک تشکیل داده اند ولی حمید ملکی را از این کلانتری به آن کلانتری پاس داده اند وبه ما یک تلفن هم نکردند. ساواک مدتی حمید رابعنوان سوهان اعصاب بامن هم سلول کرده بود. درآن هنگام حمید دیگر هیچ نشانی از یک انسان مبارز و حتی شرافتمند نداشت. البته بعضی ازافرادیکه در بازجویی خیلی خراب می کنند و می شکنند دچار چنین وضعی می شوند. اگر بخواهم داستان بازجویی حمید و اطلاعات لو رفته توسط او را نقل کنم خود مثنوی دیگری است، فقط برای نمونه موردی از خیانتها و سرخوردگیهای وی را ذکر می کنم و بقیه را به فرصت مناسب دیگری محول می کنم.

هنگامیکه در طبقه سوم کمیته مشترک با حمید هم سلول بودم، حمید بطور دائم تمام فکرش این بود که مبادا چیزی را فراموش کرده باشد، اگر چنین شده باشد باز سر وکارش به کمیته مشترک خواهد افتاد وسخت درتکاپوبود که صداقتش را به ساواکیها ثابت کند. درمیان حرفها و خاطراتی که از گذشته می گفت ناگهان یادش افتاد که یک شب باتفاق رفیق دیگری جلو دانشگاه منتظر ما بوده است، آن شب قرار بود ما عملیاتی انجام دهیم و حمید می دانست انجام نشده است، وحالا یادش افتاده بود که این داستان را در بازجوئیهایش نگفته است.

ماجرا ازاین قرار بود که آن شب من و رفیق مهدی و رفیق دیگری که بعدا فهمیدم رفیق علی آرش بوده به قصد انفجار مجسمه شاه وارد محوطه دانشگاه تهران شدیم. هنگامیکه با یک بسته بمب به سمت مجسمه درحال شتاب بودیم ناگهان یکی از نگهبانان دانشگاه رفیق آرش را شناخت و از دور به سوی او دوید . ماهم بمب را گذاشتیم کنار مجسمه و فرار کردیم . بمب منفجر نشد و هریک از ما ازیکسو از دیوار نرده ای دانشگاه فرار کردیم. من آمدم به سوی اتومبیلی که حمید و آن رفیق دیگر آماده کرده بودند و سریع از آنجا گریختیم. حمید فقط می دانست که قرار بوده یک کاری انجام شود که نشده ولی نمی دانست چه کاری. درسلول به من گفت ، آن شب شما می خواستید کاری انجام دهید، گفتم قرار بود کاری بکنیم ولی انجام نشد. گفت من این موضوع رایادم رفته بود و حالا به بازجو می گویم . من توضیح دادم که اصلا اتفاقی نیافتاده و جز من و تو هم کسی از موضوع خبر ندارد، حد اقل این یکی را صرف نظرکن ، ولی حمید زیربار نرفت وگفت به بازجو خواهم گفت، من که بیش ازحد ناراحت شده بودم گفتم اگر این داستان را بگویی آن اشتباهی را که بیرون کردیم و تصفیه ات نکردیم اینجا انجام می دهم . هنوز صحبتم تمام نشده بود که حمید دهانش را به سوراخ سلول چسباند وفریاد زد سرکار فوری بیا. حمید رابردند وبعد از چند دقیقه دوباره مرا به بازجویی کشاندند. باوجودیکه حمید از اصل ماجرا بی خبر بود ولی ساواک فهمید که ما آنشب آنجا چکار داشتیم. آنها گفتند بمب را شما گذاشته بودید و خلاصه بقیه ماجراها.

من این توضیح واضحات را ضروری دانستم برای اینکه مردم بتوانند بهتر قضاوت کنند. اگر براستی قصوری صورت گرفته و یا خطایی از جانب رفقای ما سرزده ، نه تنها ریشه در اعمال خشونت آنها نداشته ، نه فقط قصی القلب بودن آنهارا گواهی نمی دهد ، بلکه شکیبایی و انساندوستی بیش از حد آنهارا ثابت می کند. شاید همین بردباریهای بیش اندازه بوده است که درگذشته موجب لطمات جبران ناپذیری به سازمان گردیده است. آیا با امثال حمید ملکی با آن همه اطلاعاتی که در اختیارداشت چه می بایدمی کردیم؟ آیا چه تمهیدی باید بکارمی بردیم تا حمید را راضی کنیم به خارج از کشور عزیمت کند؟ عدم برخورد قاطع ما با امثال حمید ملکی باعث شد که سازمان ضربات هولناکی را متحمل شود. باوجود این حقایق ، اما سالهاست که دشمنان سازمان با استناد به ضعفهای این یا آن شخص در سازمان، که امری کاملا طبیعی در جنبش می باشد، تلاش دارند غرض ورزی و کینه توزیهای خود نسبت به سازمان را توجیه کنند. برخلاف آنچه دشمنان سازمان به رفقایی نظیررفیق هادی ( احمد غلامیان لنگرودی) نسبت می دهند حقایق چیز دیگری است. نمونه ها در مورد این رفیق بسیار است ومن در این نوشته به یک مورد بسنده می کنم.

بعد از قیام ۵۷ در همان روزهایی که ساواکیها و عناصر سرکوبگر رژیم توسط رفقای ما دستگیر می شدند، یکی از رفقا در ستاد میکده آدرس خانه حمید ملکی را به من داد. آن رفیق می دانست که بیشترین لطمه را من از حمید خورده بودم. من آدرس راگرفتم ، هرچند آدرس خانه حمید راخودم می دانستم وهرلحظه اراده می کردم می توانستم حمید را پیداکنم. از سوی دیگر اکثر آشنایان وبستگان حمید را می شناختم وحتی با بعضی از آنها در ارتباط بودم تا آن حد که برای خیلی از آنها، از جمله برای برادران و همسرش احترام خاصی قائل بودم و هنوزهم همین احساس را نسبت به آنها دارم. هرچند از سال ۱۳۵۱ تاکنون هیچوقت آنها را ندیدم. داستان را به رفیق هادی گفتم و توضیح دادم که این رفیق آدرس حمید ملکی را آورده که دستگیرش کنیم . رفیق هادی کمی تعمق کرد وگفت آیا با این کار مشکلی از جنبش حل می شود؟ به رفیق گفتم به نظر من نه ، این کار هیچ فایده ای برای جنبش ندارد. حمید هرخیانتی که کرده است مربوط به گذشته است ، ضمن اینکه من اعتقاد دارم حمید آگاهانه خیانت نکرد. حمید از ترس ساواک و شکنجه به آن روز افتاد. رفیق هادی درپاسخ گفت من هم فکر می کنم کار ما این نیست که به حساب این یا آن برسیم و این کارها مارا از مسیر اصلی مبارزه دور می کند.

از اینرو درمورد حمیدملکی نه فقط نگارنده ، بلکه رفیق هادی نیز کاملا براین نظر تأکید داشت که ما باید از انتقام جویی بپرهیزیم . حال اگر افرادی با انگیزه های ناسالم رفیق هادی را متهم به اعمال خشونت در سازمان می کنند، آنهادشمنان سوگند خورده ای هستند که رفقای ارزنده سازمان نظیر رفیق هادی را نشانه گرفته اند تا از اینطریق به سازمان لطمه وارد کنند. مطمئن باشید تا هنگامیکه ما استوار و مقاوم بر سر عقایدمان باقی مانده ایم از اینگونه برچسب ها به ما خواهند زد. همان روزهایی که بعضی ها آدرس حمید ملکی را برای ما می آوردند، من تقریبا هر هفته حمید را می دیدم.

حمید در۴۵ متری سید خندان نزدیک چهارراه مجیدیه یک سوپر مارکت باز کرده بود. من هنگام عبور از آن منطقه همیشه یک ترمز کوچک می زدم واز داخل اتومبیل به حمید نگاه می کردم و به راهم ادامه می دادم. جهت اطلاع ، حمید ملکی سه سال پیش درهمان سوپر مارکت دچار سکته قلبی شد و فوت کرد.

آیا با این توضیحات کسی به جز دشمنان شناخته شده سازمان نظیر اکثریتی های خائن می توانند مارا متهم کنند که رفقای ما افرادی خشن و انتقامجو هستند؟ آیا درکدام جنبش چریکی به افرادی نظیر حمید ملکی تا این حد آزادی عمل داده اند، تا سرانجام بخشی از تشکیلات سازمان را نابودکند؟ اساسا آیا مسئولین سازمانها مجازند تا این حد نرمش نشان دهند؟ آیا این حقایق ثابت نمی کند عدم برخورد قاطع با یک فرد می تواند جان ده ها تن دیگر را به خطر اندازد و یا سازمان و جنبشی را به نابودی سوق دهد؟ آیا کردار امثال حمید ملکی این درس آموزنده را به ما نمی دهد که در جنبشهای پارتیزانی و مبارزات زیر زمینی برخورد قاطع با نیروهایی خودرأی و غیر مسئول به نفع جنبش است ودر صورت ضرورت تصفیه آنها امری اجتناب ناپذیر است؟

درخاتمه ذکر این نکته رانیز ضروری می دانم ، به اعتقاد من ترس عاملی است که بر روی سیستم اعصاب و روان انسانها بطوریکسان عمل نمی کند. من خیلی افرادی را می شناسم که به مبارزه طبقاتی باور دارند ، حاضرند از جانشان هم بگذرند ولی هنگامیکه با پلیس امنیتی مواجه می شوند و یا با خطرجدی روبرو می شوند نمی توانند اعصاب و روانشان را کنترل کنند. سست می شوند وحتی موردی داشتیم که طرف دچار غش شده است. کاملا قابل درک است که شخصی که دچار چنین وضعی می شود ضعف هم نشان بدهد. ولی باید در نظر بگیریم که وی آگاهانه حرف نمی زند و مشتاقانه اطلاعات نمی دهد بلکه از روی ترس و بخاطر نجات خودش دست به هر کاری می زند. منظورم این نیست که خیانتهای آنها قابل چشم پوشی است ، بیشتر براین نکته تأکید دارم که : شاید یک روز علوم پزشکی یا روانپزشکی آنقدر پیشرفت کند که بتواند پاسخ علمی و منطقی تری در مورد عامل ترس جز آنچه امروز ما بدان استناد می کنیم بدهد، ویا اینکه روزی علوم اجتماعی و روانشناسی تعریف دیگری از پدیده ترس و تأثیر آن روی سیستم بدن انسانها ارائه دهد. در آنصورت نگرش ما نیز نسبت به حوادث و افرادیکه در یکدوره دچار ضعف و سستی می شوند عوض خواهد شد. از اینرواعتقاد دارم درصورتیکه مسئولین سازمانها ارزیابی دقیق تری از نیروهای تحت مسئولیت خود به عمل آورند ، افراد ضعیف کمتر به رده های بالای سازمان دست می یابند ، طبعا جلو لطمات و ضربات گرفته خواهد شد ویا حداقل کمتر شاهد نمونه هایی نظیر حمید ملکی در سازمان خواهیم بود.

امیدوارم آنها که همت می گمارند ودر راستای خدمت به جنبش انقلابی ایران به خاطره نویسی دست می زنند، یاد مانده های خودرا مسئولانه ، درکمال فضیلت وبه دور از هرگونه تصفیه حسابهای شخصی منتشر کنند.

پیروز باشید- بهرام

A.C.P- Postfach 12 02 06-60115 Frankfurt am Main-Germany-

Fax: 00-49-221-170 490 21

Web Site: http://www.iranian-fedaii

E-Mail: organisation@iranian-fedaii.de

سایر مقالات:

مصاحبه با رفیق بهرام -حسین زهری- ناگفته هایی در مورد قتل شاپوربختیار

سایت «صدای مردم » متعلق به «سربازان گمنام امام زمان» است

چراخائنین سازمان اکثریت هرروز گستاخ ترمی شوند.

رهبران سازمان اکثریت بجای خودکشی با بی بی سی مصاحبه می کنند.

آنگاه که سازمان اکثریت «حسینی» شده بود- قسمت اول

آنگاه که سازمان اکثریت «حسینی» شده بود- قسمت دوم

آنگاه که سازمان اکثریت «حسینی» شده بود- قسمت سوم – فرخ نگهدار بسی رنج برده است در این سالها !

گفتگوی هدایت شتری لرکی رئیس سابق بانک سپه با حبیبیان معاون ساواما

جلوه دیگری از دغلکاریهاوخیانتهای سازمان اکثریت

یادی از رفیق صفرخان -به مسعود بهنود که علیرضا نوری زاده و ناصر مستشار هم بخوانند