اعترافات یک شکنجه گر - قسمت دوم

این مرد عضو مرکزیت سازمان راه انقلابی است، آدم پر و باسوادیه. به تنهایی می تونه یک کشور رو اداره کنه. آدم خطرناکی برای حکومته. ما که نمی خواهیم اصلیتمونو گم کنیم و کشور رو به دست اجانب بدیم. دقیقا روش عملیات سنجیده را پیاده کنید. به چهارمیخ بکشیدش. طوری که تموم ارتباطات، خونه های تیمی و مراکز سری سازمان رو لو بده. ترکیه به شما افتخار خواهد کرد.
بیوگرافی مرد مزبور ـ حمید کایان ـ را در اختیارمان گذاشت. هنگامی که می خواستیم اطاق رئیس را ترک کنیم، صدایم کرد و بقیه را مرخص کرد. با لبخندی ملیح و دلنشین گفت: مقامات بالا از وظیفه شناسی تو حرف می زنند. ببینیم این بار چکار می کنی و... در باره رتبه تو هم شخصا با بالا صحبت می کنم تا سمتی به تو در اداره بدن. اونش با من، تو غصه اونو نخور. اما به شرطی که بتونی کاری از پیش ببری. خوب بیش از این وقتتو نمی گیرم. باشه برای بعد.
وقتی وارد اطاق شکنجه شدم، همه اشیاء و وسایل کار شسته و رفته به نظر می رسید و آماده کار بود. به قول حسین، این مجهزترین محل برای اعتراف گیری است. برای ما کلمه شکنجه معنی نداشت و از به کار بردن آن خودداری می کردیم. شاید این یک وظیفه بود که باید انجام می دادیم. لحظه ای بعد مردی با قامت برجسته، صورتی گرد با سبیل های پرپشت و ته ریشی که چهره اش را به ولگردان خیابان بیشتر شبیه می نمود تا یک سیاسی کمونیست، با موهای سیاه و کوتاهش که رشته های موی سفید را در خود پنهان کرده بود، در کنارمان قرار دادند. اندکی به خود لرزیدم. اگر هنگام اعتراف بتواند یکی از ما را گیر بیاورد، دخلمان درآمده است. جثه وحشی گونه ای دارد. حسین گومر گفت: لخت شو هیولا. حمید کایان لباس هایش را تمام و کمال درآورد. پنداری این چندمین بار است که گذارش به محلات افتاده است. سرش را پایین انداخت و دم نزد. حسین گفت: شنیدم خیلی پهلوونی جوون. ارواح ننه ات. اینجا فیل باشی، آبت می کنیم. حمید چیزی نگفت. پشت سر هم سیلی به گوش حمید زد و حمید با تنه ای حسین را نقش زمین کرد. با دیدن این منظره، سه نفری به جونش افتادیم. تا می خورد کتکش زدیم. آنقدر که خودمان خسته شدیم. هیکل بزرگ و خون آلود حمید روی زمین نقش بسته بود و هر دم تکانی می خورد. از جا بلندش کردیم و او را به آویزه فلسطینی بستیم. بعد به اعتراف گیری پرداختیم. چندین بار سؤالات متعددی کردم. به جای پاسخ، تفی به صورتم انداخت. آویزه را در هوا تکان دادم. می دانستم دردش چندین برابر است. خون در صورت سفیدش دویده بود و رگ های دستش کلفت تر به نظر می رسید. خون در چشمش جمع شده و به سان دراکولایی خون آشام شده بود. یک ساعت به همین حال ماند. برای آن که روحیه اش را خرد کرده باشم، شروع به ناسزاگویی به آرمان و ایده و هواداران سازمان نمودم. متوجه شدم که خون از دماغش می آید. خنده ام گرفت و گفتم: بچه غول یا اعتراف کن یا اونقدر می زارم خون ازت بره تا بمیری. همین طور هم شد. آنقدر خون از او رفت تا بیهوش شد. از آویزه او را پایین آوردیم. به روی او آب ریختیم تا به هوش بیاید. حتی یک لحظه هم نباید استراحت کند. چندین بار سرش را در ظرف آب فرو بردیم تا خونش بند آمد. بازوانش خشک و کرخ شده بود. گویا یکی از بازوانش شکسته بود. خواستیم به جلو بکشیمش، نعره ای زد. روی تخت درازش کردیم. سرش را در حوضچه آب یخ فرو بردیم. مثل ماهی که از آب گرفته باشی، وول می خورد و می جهید. سه نفری به رویش چمبره زدیم. چندین بار سرش را در آب فرو کرده و مجددا بیرون آوردیم. بطوری که سایه مرگ را حس کند. وقتی مقاومت می کرد، خشمم دو چندان می شد. طوری که دلم می خواست دماغش را به خاک بمالم. دمرو روی زمین رهایش کردیم تا نفس تازه کنیم. وی لرزید. اطاق سرد بود. حسین سؤال کرد: از اول شروع می کنیم. آدرس محل زندگی افراد تیمت را بگو. ساعت و محل قرارهایت؟ حمید نگاهی غضب آلود به حسین انداخت. حسین چشم از او دزدید، گویی ترسیده باشد. لگدی محکم به سر حمید کوفت. حمید به خودش پیچید و حسین باز فریاد کشید: مادر به خطا، خیال کردی آلت دست توئیم؟ نشونت می دم. او را به فلک بستیم.
مأمور فلک کردن من شدم. آرام کنار گوشش نجواگونه گفتم: آخه برادر برای کی؟ واسه چی؟ ها...؟ برای کسانی که تو رو لو دادن، برای اون دهاتی های بی سر و پا که الف رو از ب تشخیص نمی دن؟ با جمله ای که از حمید شنیدم، میخکوب شدم. تنها یک کلمه «طوفان» فهمیدم، سراپا گوش به انتظار همه حرف هایش ایستادم. پرسیدم: طوفان چی برادر؟ اسم کیه یا چیه؟ برای یک لحظه سکوت فضای اطاق را فرا گرفت. حمید گفت: طوفان که بیاد کوچیک و بزرگ را درهم می کوبد. برای آمدن طوفان به گردبادهای سهمگین نیاز است. پیشدستی کردم و گفتم: راستشو بخوای من که از حرف های تو چیزی عایدم نشد. خنده ای تمسخرآمیز کرد و گفت: حرف های منو تنها کسانی می فهمن که لایق این نوع زندگی اند. برای اینکه به حرف هایش پایان ندهد، پرسیدم: خب فکر می کنی چه کسانی حرف های تو را می فهمن؟ چشمانش را گرداند و گفت: زحمتکشان. داشتم از کوره در می رفتم. دلم می خواست زبونشو بجوم ولی خود را کنترل کرده و گفتم: تو به کی می گی زحمتکش؟ گفت: به اونایی که ذره های وجودشون طوفان رو می سازه. طوفان که بیاد، همه شما رو به زباله دونی تاریخ می ریزه. تو و اون اربابات. شلاقی که از دم اسب ساخته بودن، آوردم و چندین بار بر دهانش کوفتم. طوری که جای هر کدام ورم کرد و اثری از خود برجای گذاشت. بی درنگ به فلکش کشیدم. آنقدر او را زدم تا بیهوش شد. خنده های مصطفی مرا عصبی می کرد. دلم می خواست حساب او را هم برسم. بعد از فلک در اطاق دواندمش. خودش را روی زمین می کشید. چندین بار این عمل را با کابل تکرار نمودیم. پاهایش خونمردگی پیدا کرده بود. با هر شلاقی که به پایش می نشست، پوست آن به شلاق می چسبید. دوباره از شدت درد بیهوش شد و باز هم به هوشش آوردیم. لحظه ای درنگ جایز نبود. نباید راحتش می ذاشتیم. هر سه نفرمان خسته شده بودیم. به مرکز اطلاع دادیم تا بازجوی تازه نفس بفرستند.
وقتی به خانه رسیدم، ساعت پنج بعد از ظهر بود. هشت ساعت مداوم تلاش بیهوده ای برای گرفتن اعتراف کرده بودیم. در که باز شد، همسرم و دخترم به طرفم آمدند. هر دوی آنها را بوسیدم. زنم لباس هایم را درمی آورد که لکه های خون را روی آن دید و گفت: صدات این خون چیه؟ اول هول کردم. بعد لبخندی زدم و گفتم: هیچی با یکی از اوباشان خیابون درگیر شدم. به قرارگاه نمی اومد. من هم زدم و خون از بینی اش جاری شد. همین. او هم باور کرد و گفت: مواظب خودت باش عزیزم. بعد شروع کرد از کارم پرسیدن. صورتم سرخ شده بود. گویا متوجه درونم شده باشد، گفت: چرا سرخ شدی مگه چطوره؟ گفتم: هیچی شاید گرسنه ام. کارم خوبه. راضی هستم. بالاخره کاره دیگه. سیگاری پشت سیگار آتش زدم. با خود فکر می کردم: چه حیله دیگری با این مرد سمج به کار برم؟ برای من انسان بودن آنها هیچ وقت معنی پیدا نکرد. تنها مسئله، رقابتی بود که بین بازجوها برای پیدا کردن پست و مقام با یکدیگر وجود داشت. آن شب تا صبح خوابم نبرد. سیگارم تمام شد. شب از نیمه گذشته بود. بیرون رفتم تا به بهانه سیگار خریدن نفسی تازه کنم.
فردای آن روز ساعت ۹ صبح پست را تحویل گرفتیم. پیش از ما یک گروه خبره چهار نفره که از پایتخت اعزام شده بودند و گویا رئیس شهربانی پایتخت نیز به همراه آنها بود، پست را در دست داشتند. وقتی وارد اطاق شدیم، او را آویزان از سقف دیدیم. تکه پاره اش کرده بودند، همانند گرگی که به گوسفندی حمله کند. چه بسا کار ما را ساده تر کرده باشند و ما راحت تر می توانستیم از او اعتراف بگیریم. از آویزه پایین آوردیمش. حسین نیامده بود. من و مصطفی یازیجی شروع به کار کردیم. به حمید گفتم: منو که می شناسی؟ گفت: آره همون ماچه سگ دیروزی هستی. با ناراحتی گفتم: آفرین. خوب شناختی، امروز می برمت اطاق دیگه. وارد اطاق دیگری شدیم. محل شکنجه تنها یک در داشت و سقف آن شیشه ای آگوستیک بود. سقف را تاریک کردیم، بطوری که نور تنها از یک روزنه به درون اطاق می تابید. صدای مردان، زنان و کودکان شکنجه شده به گونه ای که تصور کند در این لحظه شکنجه می شوند، پخش کردیم. اندکی گوش فرا داد و بعد فریاد زد و خود را به این طرف و آن طرف انداخت و شروع به گریستن نمود. نقطه ضعفی از او پیدا کردیم. حاضر نبود زجر دیگران را بشنود اما حاضر می شد تا هزاران بار شکنجه اش کنیم. دو ساعت مداوم نوارهای مختلف را برایش پخش کردیم. دوباره حالت سلول را تغییر دادیم.
ایستاده خوابش می برد. هر وقت چرت می زد، چندین مشت بر سر و کله اش فرود می آمد. همه نوع شکنجه را در مورد او اعمال کردیم. حتی موی یال اسب را به سوراخ آلت تناسلی او فرو برده و بیرون آوردیم. وقتی بیرون می آوردیم، زمین را چنگ می زد و خون در صورتش جمع می شد. خشمگین به نظر می رسید. چشمانش می خواست از حدقه بیرون بپرد. از شدت درد بیهوش شد. باز با آب و کتک به هوشش آوردیم. زمانی که تازه شروع به کار کرده بودم، از اینکه نمی توانستم اعتراف بگیرم، عصبانی می شدم و خسته می شدم. تمام عقده ها و خستگی ها را سر متهم پیاده می کردم. وقتی مأموریتی را به دست می گرفتم، کسی احوال مرا نمی پرسید تا پایان مأموریت.
روز بروز حمید لاغرتر و ضعیف تر می شد. ما تصور می کردیم طاقتش را از دست می دهد، اما بر عکس هر چه بر شدت شکنجه اضافه می شد، اندام او سخت تر و مقاومتش شدیدتر می شد. بی خوابی های او به چند هفته می رسید. از آن مرد قوی هیکل تنها پوست و استخوانی مانده بود. آنقدر بیدار مانده بود که آب چشمانش خشک شده بود و به همین سبب زخم هایی در چشمانش پدیدار شده بود، به گونه ای که آدم رغبت نمی کرد در چشمانش نگاه کند. بعد از اینکه بازجوها ناامید شدند، حربه دیگری به کار بردند تا شاید موفق شوند و آن حوضچه مدفوع بود. بازجوها با ماسک به این اطاق می روند تا بوی مدفوع آزارشان ندهد. حمید را در این حوضچه تا زیر چانه فرو بردند. فضای اطاق را بو پر کرده بود. او دیگر کنترلی بر وجود خود نداشت و فقط زبانش بود که می توانست از آن استفاده کند. هر کدام از ما به نوبت بالای سرش می ایستادیم تا خوابش نبرد. چون با مرگ او بزرگ ترین پرونده بسته می شد و امکان داشت پاداش و تشویق نامه ما هم با این همه زحمت پایمال شود و حتی ما را توبیخ کنند.
بین بازجوها شایع شده بود که هر کس از حمید اعتراف بگیرد، جایزه خواهد گرفت. امثال این خبرها، هر لحظه آدم را دلخوش می کرد. به امید اعتراف گرفتن، ۹ روز تمام حمید را در حوضچه مدفوع نگه داشتیم. غذای چرب به خوردش می دادیم تا زیر شکنجه بیهوش نشود. بعد از ۹ روز او را از حوضچه بیرون آوردیم. با دیدن بدن حمید، حالت چهره ها عوض شد و هر کس صورتش را به طرفی برگرداند و یا حالت اخمی به صورتش می داد و تفی روی او می انداخت. تمام بدنش پر شده بود از زخم هایی به اندازه یک خشت. وقتی که این منظره را دیدم بی اختیار گریه ام گرفت. بدترین شکنجه ای بود که دیده بودم و تصورش را نمی کردم. برای اینکه دیگران گریه ام را نبینند از اطاق بیرون رفتم. همه بازجوها برای تماشا به اطاق شماره ۲۰ می رفتند. لحظه ای در تفکرات خود غرق شدم: حمید کایان با بدنی پر از زخم های بزرگ. تصور نمی کردم که خودم این چنین با اینگونه مسایل برخورد کنم. یک پیکر نیمه جان زخم آلود. لحظه ای بعد پیش خودم گفتم: صدات مسئله مهم تر از اینهاست، از این آدم ها زیاده. گیرم که تو شکنجه نکنی، چی می شه؟ هیچی یکی دیگه میاد جای تو این کارو می گیره دستش و انجام می ده. بهتره به کاروان بپیوندی.
به اطاق برگشتم. صدای خنده و تف بازجوها فضای اطاق را پر کرده بود. پیکر همچون چوب حمید در برابرم بود و تماشاگران با دستمال بینی اشان را گرفته بودند. او شکنجه می شد ولی دم برنمی آورد. توسط طنابی که از سقف آویزان بود، او را سرپا نگه داشتیم. حمید چانه به سینه نشانده و ناله می کرد، مثل کودکی که از فرط زیاد گریستن گلویش خشک شده باشد. هنگامی که به او می نگریستی چیزی از جثه انسان در او نمی یافتی. به سان مرده مومیایی شده ای بود که پس از هزاران سال کشف شده باشد.
شکنجه بر روی حمید ۲۰۰ روز تمام طول کشید، بدون وقفه و بدون یک لحظه خواب. آخرین روز همراه تمام بازجوها برای بدست آوردن اعتراف در اطاق بازجویی گرد آمده بودیم. رئیس شهربانی ریاست تیم را داشت. من و حسین و مصطفی بیشتر کارها را انجام می دادیم. در اصل پرونده متعلق به ما بود و بقیه مهمان و کمک بشمار می رفتند. همگی دور حمید حلقه زده بودیم و به دنبال روش جدیدی می گشتیم که به ناگاه صدای ضعیف حمید همه را ساکت کرد. حمید سرش را به گوشه ای چسبانده بود و روی صندلی الکتریکی به خواب رفته بود. هنوز رویش شوک انجام نداده بودیم. خواستم بیدارش کنم که رئیس شهربانی مانع شد. بالای سر حمید رفت و دهانش را به گوش حمید نزدیک کرد و شروع به سؤال کرد. آن روز آخرین روز میدان تلاش ما بود. حمید کایان در خواب هر آنچه را که می خواستیم به زبان آورد. شرح بازجویی اش و جریان ارتباطات را به گونه ای فرمول وار تحویل دادگاه دادیم و پرونده را بستیم. من دیگر هرگز او را ندیدم.

قسمت اول اعترافات یک شکنجه گر

A.C.P- Postfach 12 02 06-60115 Frankfurt am Main-Germany-

Fax: 00-49-221-170 490 21

Web Site: http://www.iranian-fedaii

E-Mail: organisation@iranian-fedaii.de

سایر مقالات:

باراک اوباما ارتجاع شیعه را به ارتجاع سنی ترجیح می دهد

عقب نشینی میرحسین موسوی و مطالبات جنبش اصیل مردم ایران

تشویق مردم به آرامش به نفع کدام طبقه است ؟

پرده دیگری از اعمال ددمنشانه آدم نمایان رژیم جمهوری اسلامی ایران - زجرنامه ی بهاره مقامی یکی از شقایق های له شده ی ایران ، قربانی تجاوز در زندان

جنگهای کوچک ـ قدرتهای بزرگ به قلم Patrick Cockburn

lموضع غرب در برابر رژیمی که قوانین بین المللی رابه سخره گرفته است

شیلی ۱۹۷۳ - ۱۱ سپتامبر دیگری

وضعیت فاجعه بار زندان کهریزک به قلم یکی از آزادشدگان این اردوگاه فاشیستی

چه کسانی حقایق را تحریف می کنند ؟

یادی از رفیق صفرخان (صفر قهرمانیان) به مسعود بهنود که علیرضا نوریزاده و ناصر مستشار هم بخوانند

پیرامون عناصر مرموز و طرز کار خبرچینهای رژیم جمهوری اسلامی ایران- درباره سایت مشکوک اعتراض و همکاری سربلند گرداننده این سایت با رژیم

ناگفته‭ ‬هایی‭ ‬در‭ ‬باره‭ ‬قتل‭ ‬شاپور‭ ‬بختیار‭ ‬در‭ ‬مصاحبه‭ ‬با‭ ‬سخنگوی‭ ‬سازمان‭ ‬چریکهای‭ ‬فدای‭ ‬خلق‭ ‬ایران‭ ‬حسین‭ ‬زهری (بهرام‭(

اکثریت‭: ‬چرچیلیسم‭ ‬یا‭ ‬رسیدن‭ ‬به‭ ‬قدرت‭ ‬به‭ ‬هر‭ ‬شکل- نامه به رفیق بهرام - حسین زهری و پاسخ رسیده‬

 چرا سربازان گمنام امام زمان رفیق بهرام - حسین زهری را هدف تبلیغات سوء خود قرار داده؟

چرا خائنین اکثریتی هر روز گستاخ تر می شوند؟ اظهارات رفیق حسین زهری در باره چاپخانه مخفی سازمان

وضعیت کنونی و جناح بندیهای درونی رژیم جمهوری اسلامی

خمینی چه گفت؟ خمینی چه کرد؟ (در باره دانشگاهها) قبل از به قدرت خزیدن بعد از به قدرت خزیدن

سایت ´صدای مردمª متعلق به وزارت اطلاعات رژیم جمهوری اسلامی ایران است.۰۰۰۰

نوار گفتگوی هدایت اشتری لرکی معاون ساوامادر فرانسه با حبیبیان معاون ساواما در تهران

اسناد تبهکاریهای سربازان گمنام امام زمان

به کوبا دست نخواهید یافت - به قلم فیدل کاسترو

ماهوشیاری خودرا از دست نخواهیم داد-درباره ایرج مصداقی تواب و همکار رژیم جمهوری اسلامی ایران