اعترافات یک شکنجه گر قسمت اول

مقدمه:
مجله «نقطه» منتشره در ترکیه، در دوم فوریه ۱۹۸۶ مطلبی به چاپ رساند تحت عنوان «اعترافات یک شکنجه گر». پلیس هر چند کمی دیر می جنبد! اما در نهایت اکثر نسخه های مجله پیش از رسیدن به دکه های روزنامه فروشی جمع آوری می شوند.
مسئله ابعاد گسترده ای می یابد و حکومتگران دیروز، فرصت را غنیمت شمرده، جنگی زرگری آغاز می کنند. اظهار تعجب و تأسف ها از میان دریچه های کنترل شده «دمکراسی» مدت زمانی تداوم می یابد تا عظمت فاجعه په با پای صحنه های داغ توپ و تشرهای سیاسی «بزرگان» از ضرب اولیه خود تهی گردد. و بعد؟ هیچ، سکوت! ـ چون قرار نیست تا ۱۰ سالی «دمکراسی» در ترکیه وجود داشته باشد!
شکنجه، اما، مقوله ای ناآشنا برای توده های مردم ترکیه نمی باشد. چون در آوردگاه مبارزه طبقاتی این کشور، این نه دمیرل ها و اوزال ها، بلکه کارگران و زحمتکشان و کمونیست ها هستند که میان آتش و خون در زندان ها، شکنجه گاه ها و میدان های تیر، بار مبارزه را بر دوش دارند. تن های آش و لاش شده آنان است که تک تک کلمات «اعترافات یک شکنجه گر» را پی ریخته اند...
شروع مسئله به سال ۱۹۸۲ باز می گردد: در ۲۲ مه سال ۸۲، «جنت درمنجی» در خانه اش توسط سه پلیس شکنجه گر به نام های حسین گولر سونمز، مصطفی یازیجی و صدات چانر در شهر «قهرمان ماراش» دستگیر می شود. شکنجه گران به وظایف خود آشنایند: شکنجه! جنت درمنجی نیز وظیفه خود را می شناسد: مقاومت. و جاده طویل شکنجه آغاز می گردد: تجاوز، کابل، آویزه فلسطینی، مشت و لگد، بی خوابی، خون و استفراغ، و بار دیگر تجاوز، بار دیگر کابل، بار دیگر... و جاده به پایان می رسد: «یک مرگ ساده». وقتی پرونده این «مرگ ساده» به یکباره از سوی «مقامات بالا» پیگیری می شود، مسئله برای شکنجه گران نامفهوم می گردد. دادگاه طی دو جلسه و بطور غیابی سه شکنجه گر را در سال ۱۹۸۴ به چهار سال و پنج ماه و ده روز زندان محکوم می کند. در این میان دستگاه امنیتی، سه شکنجه گر را از معرکه بدر می برد. ولی مسئله برای شکنجه گران بویژه برای «جانر» پیچیده می شود. «جانر» از خود می پرسد: مگر این اولین موردیست که «متهم» در زیر شکنجه می میرد؟! شکنجه گر پاسخ مسئله را تا اینجا می داند ولی وقتی در ادامه پرسش خود می پرسید: چرا یک باره «مقامات» به فکر شکنجه در زندان افتاده اند؟! در پاسخ وامی ماند. از این نقطه، بن بست کامل و سرگیجه مهره ای که قرار هم نیست وارد مقولات شد، شروع می شود. این مهره کودن نظام، بی خبر از اظهار «نگرانی» های بازار مشترک اروپا در مورد نبود «دمکراسی» در ترکیه و غریبه با سیاست های «بالایی»ها، نمی داند که برای دستیابی به «دمکراسی» آن هم از طریق فاشیست ها! بایستی بهایی پرداخت: برکناری سه شکنجه گر، باز کردن اندکی از دریچه «دمکراسی» برای واکنش به اظهار «نگرانی»ها. نمی داند که نظام سرمایه داری، گاه حتی در این سو و آن سوی جهان، چکمه پوشان را نیز به پشت پرده می برد تا کراوات داران با لبخندهای ملیح وارد صحنه گشته و بازگشت «دمکراسی» را بشارت دهند! ولی می بیند که همین «دمکراسی»، روستاهای کردنشین را با خاک یکسان می کند، شکنجه می کند، شکنجه می دهد، زندان بر زندان می افزاید و او به دور از فهم این دوگانگی، فقط این سوی قضیه را می بیند و می فهمد. او که گرگ بچه ای بیش نیست، خود را در دام گرگ های دیگر می بیند. اگر هم مقامات امنیتی به او گفته بودند «شما را از این گرفتاری نجات خواهیم داد»، ولی غافل از این بود که در «بوران، گرگی طعمه گرگ های دیگر می شود». «جانر» دو سال به خود می پیچد، عاقبت تصمیم می گیرد حرف بزند و در سال ۱۹۸۶ با مجله «نقطه» مصاحبه می کند. می گوید پس از «کلنجارهای بسیار با خود» تصمیم گرفته شکنجه در ترکیه را افشاء کند. پس از مصاحبه او، «اوزال» اعترافات «جانر» را ساختگی خوانده و وی را عامل «سازمان راه انقلابی» معرفی می کند. وزیر دادگستری نیز ترهاتی از این دست به هم می بافد. واکنش هایی این چنین که بر فراز دیوار پوشالین حاشا، طنز پر ابتذالی را نیز با خود دارند، آب در هاون کوبیدنی بیش نیستند. چون واقعیت این است که شکنجه همانند سرنیزه جزیی از نظام گندیده سرمایه داری است.
صدات جانر پلیس است و شکنجه گر. اوزال نخست وزیر دولت سرمایه داری ترکیه می باشد و منکر شکنجه! جانرها موظفند کمونیست ها و مبارزین را دستگیر سازند، شکنجه دهند، تکه تکه کنند و اوزال ها مأمورند دیوار حاشا برافرازند و دم از «دمکراسی» بزنند. جانر شکنجه گر مأمور پلیس ضدخلقی ترکیه می باشد با کارت شماره ۶۳۸۲۳ و بیان کننده «اعترافات یک شکنجه گر» و اوزال هر چند شماره کارتش تاکنون اعلام نگشته است! اما در رأس دستگاهی قرار دارد که جانر مهره ایست کوچک در آن. دستگاهی که امروز وظیفه مند است پرده ساتری باشد بر هیکل یقور چکمه پوشان! و در نهایت همه و همه مجموعه ای را تشکیل می دهند که وظیفه آن حفظ نظام سرمایه داریست، نظامی که «اوین» می سازد، «تهرانی»، «سونمز»، «رسولی» تربیت می کند، آویزه فلسیطنی، «آپولو» اختراع می کند، می شکند، می سوزاند، لت و پار می کند، تجاوز می کند و حتی جنین را در رحم مادر با سبعیت تکه تکه کرده و می کشد تا نفت، معادن، کارخانجات، مزارع و... از آن سرمایه داران باشد. سکوت و خیانت به خلق و کارگزار سرمایه بودن درچنین نظامی اسم شب است!

پدر صدات جانر پلیس است و مادرش خانه دار. پدر مردیست الکی و مادر متنفر از ماندن در کنج خانه و در انتظار مرد فحاش خود نشستن. کار آن دو به جدایی می کشد و زن برای چرخاندن زندگی خود راهی آلمان می شود. مرد بر اثر مسئله ای از اداره پلیس اخراج می شود و از آن پس رانندگی را پیشه خود می سازد. مدتی بعد زن به ترکیه باز می گردد و زندگی مشترک را دیگر بار با شوهرش آغاز می کند. صدات در این میان، کودکی را پشت سر نهاده است. از مدرسه گریزان است و دوستدار سینما. از سینما بیشتر هواخواه هنرپیشگانش می باشد که از طریق صنعت سینما و رسانه های گروهی «بت» شده اند و وی در رویاهای هر روزه اش امید آن را دارد که روزی مرد اول سینما شود. عاشق می شود، بی اعتنایی می بیند، از مدرسه بارها اخراج می شود تا اینکه به خدمت نظام فراخوانده می شود. در دوران سربازی اش، در بخش مهمات، مأمور تخریب بمب می شود و به خاطر خنثی کردن چند بمب کار گذاشته شده به وسیله انقلابیون در مراکز پلیس و دیگر نقاط، نشان شجاعت می گیرد. صدات پس از پایان سربازی، در اداره قطار زیرزمینی استانبول با حقوق ماهیانه ۲۷۰۰ لیر استخدام می شود. در همین بین با پرستاری آشنا می شود. با هم ازدواج می کنند و...
بخش کارمندی اداره قطار زیرزمینی مرا راضی نکرد. ماهی ۲۷۰۰ لیر ترک کفاف زندگی ما را نمی داد و چون به خاطر ازدواجم شدیدا مقروض شده بودم، باید به دنبال شغل پردرآمدی می رفتم تا آینده ای روشن تر بیابم. به همین منظور از این کار استعفا دادم و به دانشکده پلیس «ایتلر» داخل شدم. در دهم ماه اوت ۱۹۷۸ در دوره ۱۰۲ تحصیل را شروع کردم. دوره این دانشکده به چندین واحد می رسید. اوایل حقوقم ناچیز بود: حدود ۸۰۰۰ لیر. دوره آموزش آن شش ماه بود، اما توانستم با تلاش زیاد این مدت را به سه ماه و نیم تقلیل دهم. از پلیس شدن من هیچکس اطلاعی نداشت. حتی همسرم. بعد از اتمام دوره، طبق معمول باید به محل دیگر اعزام می شدم. محل جدید «سییرت» نام داشت ولی انتقالم را به تعویق انداختند. گویا روی پرونده ام تحقیق می کردند. همیشه در کارها عجله به خرج می دادم و حالا نیز دلم می خواست هرچه زودتر به رسمیت شناخته شوم و مأموریت های واگذار شده را انجام دهم. مدت سه ماه بلاتکلیف در مرکز اطلاعات آنکارا در دانشکده معماری و مهندسی ماندم و مشغول تکمیل پرونده و بازجویی از دزدان و فاحشه ها و افرادی که عمل خلاف از آنها سر می زد، شدم. تا اینکه به من اطلاع دادند برای انجام مأموریتی به «قهرمان ماراش» بروم و موضوع را اینطور توضیح دادند که شهر به دست یک عده چپی اغتشاشگر به هم ریخته که هدفشان تسلیم کشور پدریمان به دست اجانب می باشد، حال آن که ما ترک هستیم و در دنیا آوازه داریم.
اولین وظیفه پلیسی ام را در استانبول در محله «کادی کوی» انجام دادم. اما در همان موقع حوادث «قهرمان ماراش» به وقوع پیوست و من همراه سی و پنج نفر از افرادی که با سابقه بودند، به طرف قهرمان ماراش راهی شدیم. آنجا کمونیست ها بین کارگران و دهقانان نفوذ زیادی پیدا کرده بودند. به همین دلیل کوچکترین حرکتی که از طرف آنها مشاهده می شد، دولت نیرو به آنجا گسیل می داشت. اوایل خودم هم نمی دانستم چرا باید به این شهر بروم. ولی بعدها به تمام مسایل واقف شدم.
فرمانده مرا به گوشه ای کشید و گفت: «صدات، تو آدم مورد اطمینانی هستی و دولت تو را به همین دلیل همراه این اکیپ به این شهر فرستاده است. این شانس در خانه هر کسی را نمی زند. باید خودی نشان دهی تا به لیاقت تو پی ببریم. ما رشادت های دوره سربازی ات را مطالعه کردیم. و... همسرم به خاطر زایمانش مرخصی گرفته بود و پس از دو ماه به قهرمان ماراش آمد. وقتی قضیه پلیس شدنم را با او در میان گذاشتم، اخم هایش را در هم کشید و اشک در چشمانش حلقه بست و گفت: اگر می دانستم تو پلیس می شوی هیچوقت خودم را بدبخت نمی کردم. شاید این مسئله ریشه در خانواده او داشت. چون به خاطر درگیری های خانوادگی دو برادر همسرم کشته شده بودند و طرف مقابل چون پولدار بود با دادن رشوه به ماموران شهربانی مسئله را لاپوشانی کرده بود. مأموریتمان را شروع کردیم. ساعت یازده شب به خانه کارمندی به نام کامیل ریختیم. تمام وجودم را گانگستربازی گرفته بود. برخورد اول من با این نوع مسایل مرا راضی می کرد. مردی چهل ساله بود با چهره ای مرتب و موهای شانه کرده و جوگندمی. آدم را یاد آموزگاران دوران مدرسه می انداخت. اتهامی سنگین بر او وارد کرده بودند. کشتن تمام افراد یک خانواده ۶ نفره و تنها یک فرزند هشت ساله به علت دور بودن از محل حادثه جان سالم بدر برده بود. هنگامی که در خانه را به صدا درآوردیم، گویا بویی برده باشد از باز کردن خودداری کرد و ما ناچار به زور در را شکستیم و داخل شدیم. مرد از ترس، پشت کاناپه ای پنهان شده بود و مثل بید می لرزید، رنگش پریده بود و صدایش بم شده بود. دستانش را از پشت بستم. تنها چیزی که از او به من گفته بودند همانا کشتن اعضای خانواده بود و علت و معلولی در کار نبود. این پرونده به من و دو تن از بازجوهای خبره که شهرتی داشتند محول گشت. این دو تن حسین گولر و مصطفی یازیجی نام داشتند. دو چهره پر ابهت به تمام معنا.
وقتی مرد را دستگیر کردیم، مشت محکمی به دهان او کوبیدم. سرش را خم کرد تا خون دهانش روی لباسش نریزد. با کف پا به سرش کوبیدم. طوری که نقش زمین شد.
لعنتی. آدم می کشی؟ حسین دست روی شانه ام گذاشت و گفت: مواظب باش پسر سقطش می کنی. اون وقت جواب این سگ مذهبو چطوری بدیم. تازه کشته که کشته. گور بابای آدما. کسی که خلاف خواست و عمل کرد نباید بزاری نفس بکشه، اون وقت تازه می شی حسین هه هه هه...
سرش را برگرداند و نگاهی گذرا به اتاق انداخت و بیرون رفت. محل برای گرفتن اعتراف مناسب نبود. از این رو برای اعتراف او را به سالن سرپوشیده ورزشی بردیم تا فریادش را کسی نشنود. دلم می خواست برای یک بار هم که شده جذبه و قدرت حسین گولر را داشته باشم. همیشه دو تا محافظ همراه داشت. هنگامی که راه می رفت هیکل ورزیده اش را تاب می داد.
تنها دیدن چهره او در زندانی ایجاد وحشت می نمود چه رسد به اینکه بازجوی او هم باشد. سبیل های کلفت و پرپشتش به او ابهتی داده بود. در اداره پلیس مأمورین مخفی فقط می توانستند سبیل بگذارند و بقیه به حکم دستور و اجرای مقررات باید سبیل هایشان را می تراشیدند. کامیل را در آویزه فلسطینی قرار دادیم. طوری که پنداری هر لحظه ممکن است دستش قطع شود. برای من تنها اعتراف گرفتن از او مطرح بود تا بتوانم به اعضای بالا لیاقتم را نشان داده و رسمیت پیدا کنم. مرد از شدت درد بیهوش شده بود. سرش روی سینه اش آویزان بود. حسین گولر در اتاق قدم می زد و ناسزا می گفت و گاهی نیز نگاهی به من انداخته و نیشخندی تحویلم می داد. درونم مملو از هیجان و التهاب بود. به هر حال این یک کار اولیه بود و همیشه شروع برای انسان یک رویاست تا به آن عادت نکنی در ذهنت شکل نمی گیرد. حسین گولر نزدیک شد و گفت: صدات، دلت می خواد همه کارها را بذاریم به عهده تو؟ اول ترس برم داشت و وحشتم از این بود که نکند اتفاقی باعث به هم ریختن کاخی که در رویاهایم ساخته بودم بشود. بی درنگ گفتم: اگه بمیره چی؟ چه می شه؟ باور کن خیلی دلم می خواد ولی اگه اعتراف نکرد آن وقت تکلیف چیه؟ حسین گولر نگاهی پرمعنا به من انداخت. ابروان کلفتش را بسان آتاتورک بالا کشید تا روی پیشانی اش چین ظاهر شد. لحظه ای نگاهم کرد. ناگهان نعره ای کشید و گفت: کی توی بچه ننه رو آورده اینجا؟ نکنه شلوارتو هم خیس کردی! تمام تنم خیس عرق شده بود. درست مثل آن روزها که معلم سر کلاس تنبیهم می کرد.
همه بازجوها زدند زیر خنده. پیش خودم گفتم نباید شل میومدی صدات. تحمل نداشتم. فریاد زدم. فریادم به گونه ای بود که تمام نفسم را یکباره بیرون بریزم. چی فکر کردی حسین؟ من از هیچ چیز ترس ندارم.
همه خنده ها بریده شده بود و متعجب به صورتم نگاه می کردند. بازدمی بیرون دادم و روی از همه برگرداندم. راستش وقتی صحبت از آنها می کنم، هنوز خودم هم نمی دانم آنها دارای چه رتبه و سمتی بوده و چرا دارای آن سمت ها هستند؟ پاسخ این چرا را از ما بهتران می دانند و بس. مرد هنوز به هوش نیامده بود. سطلی پر از آب به روی او واژگون کردم. چند سیلی محکم به گوشش زدم. نم نمک داشت به هوش می آمد. چشمان بیمارگونه اش را باز کرد. با دیدن ما تکانی خورد و گفت: نه.
نگاهی به حسین انداختم. لبخندی بر لبش نشاند و از اتاق خارج شد. بقیه هم همراه او بیرون رفتند. اطاق مختص به من و آن مرد شد. سؤالات را مجددا تکرار کردم. چرا کشتی؟ کی با تو دست داشت؟ حبابی از اشک در چشمانش تبلور نمود.
ـ چرا کشتی؟ کی به تو دستور می ده؟ سکوت کرده بود و دم نمی زد. خیره به زمین نگاه می کرد. به گونه ای که پنداری می دانست عاقبتش چه خواهد بود. باتومی را برداشتم و از او خواستم تا درسته قورتش بدهد. باتوم را به طرف دهانش پیش بردم. ولی او امتناع کرد. محکم به صورتش کوبیدم. جویی از خون در صورتش نمایان شد. از درد به خودش پیچید به شکلی می خواست زنجیرها را پاره کند. شاید بینی او را شکسته بودم. سرش را در آب سرد فرو بردم. هنوز دست از سماجت و سکوت برنداشته بود. چند بار محکم سرش را به این سو و آن سو کوبیدم. برآمدگی بر سر نیمه عریانش پدیدار شد. اعترافی نکرد. بقیه بچه ها را خواستم. تمام وجودم مشوش بود، انگار که آخرین روز مأموریت من و آخرین مهلت برای خود نشان دادن من است. برای آزمایش همه در گوشه ای ایستاده و تماشاگر بودند. سیخی پهن را روی پریموس داغ کردم. تنها حربه ای که به نظرم مساعد آمد. نفس تازه کردم. به دوستانم با اشاره انگشت گفتم که نشانتان می دهم. کامیل نای سخن نداشت و از بینی اش خون می چکید. لبانش آویزان شده بود. دوباره سؤال کردم؟ اگه جوابمو ندی کاری می کنم که تمام آنچه را می دونی کامپیوتروار جواب بدی! سیخ داغ شده بود. حرارتش آدم را آزار می داد. به طرفش رفتم. مرد گریه می کرد.
ـ جواب بده دیوث. سیخ را بر سر عریانش کشیدم. نعره ای زد. جهید. لبانش را گاز گرفت. دستانش را محکم به هم فشرد. سرش را به هر سو می تاباند. تا اینکه بیهوش شد. وا رفت به سان مرده ای. بوی روغن سوخته آدمی و دیدن آن منظره حالم را بهم می زد. حسین گولر نزدیک آمد و گفت: دیدی نتونستی شاه پسر! خنده ای کرد و از کنارم گذشت. چرا نتوانستم؟ مگر او می تواند؟ هر طوری شده به زانوش درمی آوردم. چند سطل آب به روی مرد پاشیدم. وقتی به هوش آمد، می نالید و درد می کشید. ناله های او را نمی شنیدم. گویی گوش هام کر شده باشند. تنها رسیدن به اوج غرور و فتح قله هدف در خیالم خودنمایی می کرد. او را به صندلی بستم. تکرار دوباره شکنجه سیخ داغ. وقتی مرد بوی حرارت سیخ داغ به مشامش خورد، فریاد زد از من چی می خواین؟ حسین گولر جلو و آمد و گفت: چرا این بیچاره را اینطور اذیت می کنی ظالم؟ جواب خدا رو اون دنیا چی می خوای بدی؟ به طرف مرد رفت و گفت: هر چی می خوای بگو و خودت رو خلاص کن. اینا قاتلن. خدانشناس. دست من بود آزادت می کردم. بگو برادر. مرد گریه کرد و گفت ولم کنید همه چی رو میگم. ابتدا فکر کردم تمام گفته های حسین جدی است. ولی بعد متوجه شدم این کارها نوعی سیاست است. حسین گولر از من معذرت خواست و گفت: این درس بعدی است. خوب به خاطر بسپار. چند روز بعد تشویق نامه ای به دستم رسید. از طرف مقامات بالا بود. از زحمات بی دریغ من تشکر کرده بودند. از این رو به سمت محافظ وزیر دادگستری درآمدم. زندگی ام به شیرینی و بالندگی می گذشت. هرگز اولین شکنجه را از یاد نخواهم برد. چون برایم تازگی و گیرایی داشت. یک بازی پلیسی بود. بعد از آن امتیازات و حقوقی برایم قایل شدند و دارای احترام خاص شده بودم. دخترم بزرگ می شد. زندگی با خانواده برایم شیرین بود. بیشتر اوقات استثنایی به اداره می رفتم. وقتم آزاد بود. ساعت شش بعد از ظهر در یک روز ابرآلود که باد به شدت می وزید، صدای تلفن بلند شد و مرا به اداره امنیت فراخواندند. با عجله به آنجا رفتم. حسین گولر و مصطفی یازیجی پای ثابت تیم ما به روی نیمکت لم داده بودند. با دیدن من از جا بلند شدند. هر کدام به گونه ای به من نگاه می کردند. در یک لحظه یاد گذشته حسین گولر افتادم. به یاد اولین باری که او را دیدم و آن شق و رقی که در آن وجود داشت. بعد از احوالپرسی مرا در کنارشان نشاندند. لحظه ای بعد رئیس شعبه بازپرسی آمد و جلسه محرمانه تشکیل شد. بعد از مقداری نطق و تشویق رفتند سر اصل مطلب. موضوع اعتراف گیری بود. تنها جمله ای که من هم اکنون در ذهنم مانده، این بود.

قسمت دوم اعترافات یک شکنجه گر

A.C.P- Postfach 12 02 06-60115 Frankfurt am Main-Germany-

Fax: 00-49-221-170 490 21

Web Site: http://www.iranian-fedaii

E-Mail: organisation@iranian-fedaii.de

سایر مقالات:

باراک اوباما ارتجاع شیعه را به ارتجاع سنی ترجیح می دهد

عقب نشینی میرحسین موسوی و مطالبات جنبش اصیل مردم ایران

تشویق مردم به آرامش به نفع کدام طبقه است ؟

پرده دیگری از اعمال ددمنشانه آدم نمایان رژیم جمهوری اسلامی ایران - زجرنامه ی بهاره مقامی یکی از شقایق های له شده ی ایران ، قربانی تجاوز در زندان

جنگهای کوچک ـ قدرتهای بزرگ به قلم Patrick Cockburn

lموضع غرب در برابر رژیمی که قوانین بین المللی رابه سخره گرفته است

شیلی ۱۹۷۳ - ۱۱ سپتامبر دیگری

وضعیت فاجعه بار زندان کهریزک به قلم یکی از آزادشدگان این اردوگاه فاشیستی

چه کسانی حقایق را تحریف می کنند ؟

یادی از رفیق صفرخان (صفر قهرمانیان) به مسعود بهنود که علیرضا نوریزاده و ناصر مستشار هم بخوانند

پیرامون عناصر مرموز و طرز کار خبرچینهای رژیم جمهوری اسلامی ایران- درباره سایت مشکوک اعتراض و همکاری سربلند گرداننده این سایت با رژیم

ناگفته‭ ‬هایی‭ ‬در‭ ‬باره‭ ‬قتل‭ ‬شاپور‭ ‬بختیار‭ ‬در‭ ‬مصاحبه‭ ‬با‭ ‬سخنگوی‭ ‬سازمان‭ ‬چریکهای‭ ‬فدای‭ ‬خلق‭ ‬ایران‭ ‬حسین‭ ‬زهری (بهرام‭(

اکثریت‭: ‬چرچیلیسم‭ ‬یا‭ ‬رسیدن‭ ‬به‭ ‬قدرت‭ ‬به‭ ‬هر‭ ‬شکل- نامه به رفیق بهرام - حسین زهری و پاسخ رسیده‬

 چرا سربازان گمنام امام زمان رفیق بهرام - حسین زهری را هدف تبلیغات سوء خود قرار داده؟

چرا خائنین اکثریتی هر روز گستاخ تر می شوند؟ اظهارات رفیق حسین زهری در باره چاپخانه مخفی سازمان

وضعیت کنونی و جناح بندیهای درونی رژیم جمهوری اسلامی

خمینی چه گفت؟ خمینی چه کرد؟ (در باره دانشگاهها) قبل از به قدرت خزیدن بعد از به قدرت خزیدن

سایت ´صدای مردمª متعلق به وزارت اطلاعات رژیم جمهوری اسلامی ایران است.۰۰۰۰

نوار گفتگوی هدایت اشتری لرکی معاون ساوامادر فرانسه با حبیبیان معاون ساواما در تهران

اسناد تبهکاریهای سربازان گمنام امام زمان

به کوبا دست نخواهید یافت - به قلم فیدل کاسترو

ماهوشیاری خودرا از دست نخواهیم داد-درباره ایرج مصداقی تواب و همکار رژیم جمهوری اسلامی ایران